"

October 2, 2011

وِرمِنتینو و هارمُنیکا


(من قطعاً نمایشنامۀ «داستانِ خرس‌هایِ پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست‌دختری در فرانکفورت دارد» اثرِ «ماتئی ویسنی یک» رو خوندم و بازهم قطعاً این نوشته بعد از خوندن دوباره‌ش نوشته شده و ممکنه خیلی تحتِ تاثیرش باشه. حتّی بعضی از دیالوگ‌ها هم عیناً شبیه‌ش اینجا اومده. پس خیلی زرنگ‌ نیستین اگه کشف کنین که زرنگ بودم و از روش این نمایش‌نامه رو کپی کردم.)




مرد  در تاریکی اتاق از تخت پا می‌شه و درحالیکه دستش جائیه که نباید باشه، به طرف توالت می‌ره... فیشششششششش.... صدای سیفون.

درحالیکه گیج و ویج می‌خوره، هیکلش رو از طرفِ مقابلی که بلند شده بود، می‌ندازه رو تخت... صدای جیغِ خفۀ یه زن، همراه با صدای فریادِ مرد، ترسیده از صدای زن، با هم قاطی می‌شه. مرد از رویِ تخت و بدنِ زن، مثل فنر می‌پره به کناری و بلافاصله چراغ رو روشن می‌کنه.

زن- What the ffffff....

مرد با چشمان از حدقه در اومده به هیکلِ لختِ زن نگاه می‌کنه و می‌گه:

مرد- تو کی‌ای دیگه؟

زن- What the hell is this language?

مرد به زن نزدیک می‌شه. دستی به موهایِ بورِ زن می‌کشه و می‌گه:

مرد-  Oh! You are not a Persian! Who are you?

زن- I'm the woman you raped few hours ago!

مرد-  Raped?! You kidding?! What are you doing in my bed?!

زن از رویِ تخت بلند می‌شه و در حالیکه ملافه رو رویِ بدنش می‌کشه می‌گه:

زن- You were so drunk last night! I helped you to get home. And then you kissed me and...

مرد-  ...Oh! I really did it?! Did I use a 

زن-  No, you didn't!

مرد-    !Oh! No! I don't like babies

زن-  And I don't like HIV! Don't worry about baby… I use an IUD!

مرد- دیدم یه چیزی ازت آویزونه ها!

زن-  Pardon?!

مرد-  nothing'! So, I was drunk! on what?



زن-  When you were with me we had two bottles of Vermentino from 1998! I don't know what'd you had before ...

مرد در حالیکه به چشم‌هایِ زن خیره شده، می‌پرسه:

مرد-  Where were we?

زن-  You really don't remember?

مرد-  For God sake! no!

زن- I was sitting at a table in La Giostra restaurant and you came and had a seat beside me! Then you ordered a bottle of Vermentino and picked a Harmonica from your pocket and started to play it for me! Bye the way you play amazing! All the people there were gazing at us!

مرد به عسلیِ کنار تخت نگاه می‌کنه. متوجۀ پوستۀ قرص‌ها و شیشۀ خالی مشروب می‌شه.

مرد- Oh! It was Zolpidem and alcohol. They cause Anterograde Amnesia or ... یادزدودگیِ پس گستر!

زن در حالیکه در آینه با پنبه‌ای آرایشِ شبِ قبلش رو از صورتش پاک می‌کنه سعی می‌کنه که تکرار کنه:

زن-  yadzodogi paasgostar… ? Amnesia?

مرد- آره همون پاسگستر!  It is a condition which makes you not remember what you do after drinking alcohol with Zolpidem.

زن- What's Zolpidem?

مرد-  .It's a kind of sedative. A Hypnotic

زن-  So you do not remember what you did, what u said to me and the music u played?

مرد-  no, not really.

زن-  You were trying to translate a poem for me!

مرد-  ?a poem?  a poem from who

زن-  Don't remember. Omar something... 

مرد-  ?what was the concept

زن-  mmmm, don't know exactly… I think it was saying that: "don't send the drunks and lovers to hell. Because then the heaven will be empty!

مرد-  The Poet is Omar Khayyam. It says...

مرد به فارسی شعرِ خیّام رو می‌خونه.

مرد- «گویند مرا: که دوزخی باشد مست. قولی‌ست خِلاف دل در آن نتوان بست. گرعاشق و مِی‌خواره به دوزخ باشند... فردا بینی بهشت همچون کفِ دست...»

زن سعی می‌کنه این جمله‌ها رو به فارسی تکرار کنه ولی نتیجه موقعیتِ مضحکی می‌شه که مرد رو به خنده می‌ندازه.

مرد-  So! I read you a Khayyam's Poem? And then...

زن-  !and then you threw up on me 

مرد-  no! You kidding yeah?!

زن-  ?No! Not kidding! So why do you think I'm nude now?! I cleaned the mess up! Do you have Iron in this house

مرد-  !threw up on you!!! Oh God

زن به طرف توالت می‌ره. مرد اُتو رو بهش می‌ده و با تعجب نگاش می‌کنه.

زن-  Thanks… I wanna take a shower.

زن داخلِ حموم می‌شه. مرد لباس می‌پوشه. هنوز به‌نظر گیج می‌آد. صدایِ دوش شنیده می‌شه.

مرد به طرف حموم داد می‌زنه:

مرد-  What is your name?

زن-  Jeegar!

مرد-  What?!

زن-  !You called me Jeegar last night! I like this name

مرد-  Oh! What else did I say?

زن-  !you told me your life story

مرد-  My life story?!! What exactly did I tell you about my life?


زن-  You said your are left by your love. let me remember her name.... mmmmm.... Mashdi?


مرد-  Mahshid, it's Mahshid not Mashdi!

زن از حموم بیرون می‌آد. پیرهن شبِ سیاهِ زیبائی پوشیده و سعی می‌کنه دایرۀ خیسی رو که دورِ نافش، رویِ پیرهن چروک خورده رو صاف کنه. مرد خیره‌تر به زیبائی زن در لباس، نگاهش می‌کنه.

زن-  Whatever! You said last night it's exactly two years, five months and sixteen days that she left you...

مرد- ( درحالیکه با خودش حرف می‌زنه) بذار ببینم. جمعه پونزدهِ آوریلِ دوسال پیش رفت... ( با دست می‌شماره) مِی، ژوئن، جولای، آگوست، سپتامبر، دیشب چندم بود؟ اوّلِ اکتبر. آره!

مرد در حالی‌که از حساب دقیقِ زمانِ مست‌بودنش، متعجب می‌شه رو به زن می‌کنه و می‌گه:

 مرد-  ?Yes! That's right. You Italian

زن-  Come on! With this color of hair?! I'm Swedish. 

مرد-  you are pretty!

زن از داخلِ کیفش سازدهنی‌ای بیرون می‌آره و به مرد می‌ده.

زن-  .yeah, I see. You left this at the table

مرد-  Thanks. You staying with me?

زن-  What?! No! Why should I?

مرد-  !You said I play harmonica well

زن-   ?!and because of that I should stay with you

مرد-  and I like you

زن به طرف مرد می‌ره و می‌بوسدش. بوسه‌ای طولانی.

زن-  Why did she leave you?

مرد-   seeing another.

زن-  You mean she cheated on you?

مرد سکوت می‌کنه. دست زن رو می‌گیره و باهم لبۀ تخت می‌شینن. این‌بار، مرد زن رو می‌بوسه.

زن-  Why do you drink? Why do you take pills?

مرد-  To forget her!

زن-  but you're actually forgetting yourself !

مرد-  Be with me!

زن گونۀ مرد رو می‌بوسه و از لبۀ تخت بلند می‌شه.

زن-  .I gotta go

مرد-  will you come back again?

زن-  I cannot.

مرد-  Why not?

زن کیفش رو برمی‌داره و دستی به موهایِ مرد می‌کشه و به طرف در می‌ره.

زن-  Don't drink. Don't take pills. Try to find your real partner.

مرد- I'm just doing it right now! Be my real partner...


زن در رو باز می‌کنه.

زن-  ...I cannot

مرد-  Why not? So why did you come with me?

زن-  Because of Harmonica and Vermentino, Mr. Handsome! I have my real one already! So long...

در باصدایِ آرومی بسته می‌شه. عطرِ زن، حجمِ سازدهنی و تنهائیِ مرد در اتاق جا می‌مونه... مرد ساز رو برمی‌داره ...
♪ ♫♪ ♫♪ ♫
  


6 comments:

  1. عالی بود پاشا
    خیلی دوستش داشتم
    مرسی ...

    ReplyDelete
  2. فوق العاده بود...

    ReplyDelete
  3. البته عشق حقیقی استثنایی ست که در هر قرن تقریبا دو یا سه بار رخ می دهد بقیه اوقات صرف خودخواهی یا ملال میشود...
    جهشهای احساساتم همیشه به سوی خودم بر می گردد و تاثراتم شامل حال خودم می شود..
    در واقع معشوقه های ما این وجه اشتراک را با ناپليون بناپارت را دارند که همیشه تصور می کنند آنجا که همه شکست خورده اند آنها موفق می شوند...

    ( آقای آلبر کامو بسیار از این پست حال کرده و از پاشا تشکر می کند) :دی

    ReplyDelete
  4. با هر کس باید از نو آغاز کرد...از فرط تکرار، عاداتی کسب می کنیم. به زودی کلمات بی اندیشه بر زبانمان جاری می شوند و عمل، بی اراده، به دنبال آن می آید.

    ReplyDelete
  5. panda ro khoundam va bayad begam inro bishtar az namayeshname asl doust daram.
    merci

    ReplyDelete
  6. pasha joon
    avalesh baram kheili jaleb bood oon fisssssh -e flash :)))
    va do chera fontaye englishet enghadr riz boood ba bad bakhti khooondam .....
    But ,
    I wish that would be who was looking forward to a fresh when he found a new girl !!!!!!!
    because they spent the whole night

    getting to know each other !
    so sad :(

    ReplyDelete