هميشه دلم ميخواست با اون باشم! يعني بين اون همه، هر وقت اين يکي رو ميديدم دلم هُرررررري ميريخت. ولي اصلا اون راه نميداد! هيچ رقمه! تا اينکه اون پسره اومد و دمش گرم! اول منو نشون داد، بعدش هم اونو. اون آقاهه هم ماها رو داد دست پسره. پسره ما رو برد خونه و انداخت توي يه تنگ حالا اون مجبوره تا آخر عمرش با من باشه.
ولي منم ديگه برام عادي شده. دیگه همش
دلم هرُرررررررررري نميريزه، وقتي ميبينمش.
امان از دلریخته ها
ReplyDelete