- نیکُلای بلد است... و حالا، میدانی، کمکم دارد از بیانصافی مردم حیرتم میگیرد: چرا جوابِ عشق را با عشق نمیدهند؟! چرا باید راستی را بانارُستی جووووا...
وای! باز تُپق زدم! این بارِ سوّمیه که امشب دارم تُپق میزنم. چِمه؟! از وقتی دیدمش قلبم داره میآد تو دهنم. اصلاً چرا به جمعیت نگاه کردم؟! مگه «مهتاب نصیرپور» همیشه نمیگفت سعی کنین بهعنوانِ بازیگر چیزائی رو ببینین که همه نمیبینین و چیزائی رو نبینین که همه میبینن؟ چرا دیدمش؟! نه! نه! من ندیدمش! خودش دیده شد! اون وقتی که نیست من همه جا اونو میبینم، حالا که هست مگه ممکنه نبینمش؟!
... اصلاً تمرکز ندارم. دیالوگها اصلاً یادم نمیآد. بعد از این همه مدّت، باید بیاد ردیفِ اوّل بشینه و اینجوری تمرکزم رو بهم بزنه. اون هم تویِ خرتوخری و شلوغی امشب... شبِ آخر... همیشه دیوونه بوده. همیشه همینجوری خرکی سورپریز میکرده... اَه! نمیدونم باید از دیدنش خوشحال باشم یا ناراحت. با اون دسته گلی واسهم گرفته. رُز! بعد از این همه مدّت...
باید به خودم مسلّط بشم... تمرینِ تنفّس میکنم تویِ فاصله دیالوگهایِ لِوْوُف. به دیافراگمم فکر میکنم... باید تمرکز کنم... تمرینِ ریلَکسیشن... تمرین رنگی کردنِ عضلات از پائین به بالا... حرفهایِ کلاسِ «پیام دهکردی» و «حبیب رضائی» رو مرور میکنم... حال نوبتمه:
«جائی که او آنجاست... میروم... ممکن است دستور بدهی اسبها را حاضر کنند؟»
این دیالوگم رو هم میگم و فرار میکنم پشتِ صحنه.... آخیش! لِوْوُف هم جملۀ آخرش رو میگه. پردۀ اوّل تموم میشه. حالا فرصت دارم به خودم بیام... اگه این ضربانِ قلبِ لعنتی بذاره. هِه! مسخرهست! من دارم نقشِ آنا پترونا رو بازی میکنم! یکی الان باید بیاد نقشِ خودِ منو بازی کنه!
هر جوری شده میرم از پشتِ صحنه، از لایِ پرده، نگاش میکنم... جذّابتر شده...
تهریش بهش میآد... اون موقع هِی بهش میگفتم تهریش بذارها، نمیذاشت... الان واسه من گذاشته که باز سورپریز کنه... دیوونه ... دستش یه دسته گلِ رُزِ باکاراست. همیشه همین نوع گل رو برام میآره... مثلِ اولّین روزِ تمرینِ همین نمایش که اومد دنبالم... اون موقع هم باکارا آورده بود... همیشه هم همینجوری ساده درستش میکنه... بذار ببینم چندتاست... یک، دو، سه، چهار، پنج، شیش، هفت، هشت!... زوج؟! نه، مطئمناً دارم اشتباه میکنم. این آکسِسوآرهایِ صحنه نمیذارن درست ببینم. اون به این چیزها حساسه خیلی... مطمئناً حواسش هست که گافِ اینجوری نده. ولی من این گل رو دوست ندارم... همیشه بد میآورده برام. امیدوارم اینبار همهچی خوب شه... این بار میدونم باید چیکار کنم... خیلی تقصیرِ من بود... خیلی...
* * *
«تو همیشه بهطور مفتضحانهای فریبم دادی، نه فقط مرا... تو کاسه کوسه... کوزۀ تمامِ اعمالِ زشتت را سرِ بورکین شکستی، ولی الان من میدانم مقصر کیست...»
پردۀ سوّم هم تموم شد... به زور! باز با کلّی تُپُقِ من! همه هاج و واج نگام میکنن! خوب شد آخرِ این پرده میمیرم و لازم نیست دیگه بیام رو سِن. خدارو شکر جایِ بازیگرِ ساشا نیستم! چه خوب شد کارگردان منو برایِ اون نقش انتخاب نکرد! اوّلش ناراحت شدم و بهش حسودیم میشد، ولی الان خیلی خوشحالم که اون نشدم!
* * *
پرده میره بالا... همۀ بازیگرها دستبهدستِ هم میریم جلوی صحنه... تعظیم میکنیم به جمعیت... از جاش بلند میشه... به طرفم میآد... نفسم در نمیآد دیگه... چقدر جذّاب شده... دیگه داره میرسه. یه قدم میرم جلو که دستم رو دراز کنم و گل رو ازش بگیرم. از من رد میشه. چشمهاش لبخندی میزنه و دستۀ باکارا رو میده به بازیگر نقشِ ساشا...
عجب ..!!!!
ReplyDelete