- لااقل پنجرۀ اتاقتو باز کن که این بویِ گند از اتاقت بره بیرون. دوباره بالا آوردی؟
- اصلاً حوصلۀ نصیحت ندارم امروز بِنی.
- بازم عرقِ نیشکر؟ اون هم شبِ قبلِ مسابقه؟
- بِن! گفتم امروز نه!
- بلند شو برو یه دوش بگیر. لامصّب، یه ساعت دیگه مسابقه داری مثلاً!
- من مسابقه نمیدم!
- اِ !؟ مسابقه نمیدی؟ عالیه! عالی! یه کثافتِ واقعی داری میشی. پردۀ آخر این کثافت شدن هم همینه که مسابقه ندی. که اون شِلمَنِ هافهافویِ عوضی، اوّل بشه. از تو ببره. از سباستینِ افسانهای! همه از فردا به هم میگن: «میدونی چی شده؟! قهرمانِ همیشگیِ ناحیۀ نیوهمشایر ترسید در برابر شِلمنِ هفتاد و خوردهای ساله مسابقه بده.»
- بنی! داری حالمو بهم میزنی.
- تو مدّتهاست حالم رو بهم زدی. مدّتها! داره میشه دو سال! بسه دیگه! پاشو! برگرد به زندگیت. تا کِی؟ لااقل خودتو بکش.
- جرأتشو داشتم اینکارو میکردم.
بنی کفشهایِ نویِ سباستین رو از روی میز بر میداره و پرتاب میکنه طرفش. خودش اونا رو واسهش هفتۀ پیش خریده بود. سباستین ولی هنوز اونا رو نپوشیده بود. صبر کرده بود تا روزِ مسابقه. حتّی توی یه هفتهای که گذشته بود و به اصرار بنی میرفت تمرین، با کفشهایِ قدیمیش میدوئید.
- بلند شو سِب. خودتم میدونی راحت میتونی برنده شی. فقط کافیه یک هزارم خودت باشی. ببین خره، پرنس هم با نامزدِ جدیدش تویِ جمعیت هستن. واسهت خیلی خوب میشه. بلند شو دیگه. جونِ من... بلند شو یه دوش بگیر...
- شارلوت هم هست؟
بنی، مأیوسانه آهی میکشه و سباستین رو نگاه میکنه و در جوابش چند ثانیه بعد میگه:
- شوهرش عاشقِ مسابقۀ دوئه. حتماً با هم میآن.
سباستین کمی تو خودش میره. بعد از چند دقیقه خطاب به بنی میگه:
- بِن. من یه کاری میخوام بکنم که شاید ناراحت شی!
- فقط نگو نمیخوای شرکت کنی، هر کاری خواستی بکن.
- نه من شرکت میکنم. فقط نمیتونم کفشهائی که تو برام خریدی رو بپوشم.
- باشه! مهّم نیست. هر چی میخوای بپوش.
- میخوام اون آدیداسهائی رو که شارلوت برایِ تولّدم خریده بود رو بپوشم.
- اونا که پاره پوره شدن!
- اشکال نداره. با اونا راحتم.
- باشه. همونا رو بپوش. اتفاقاً منم از این کفشهایِ جدید خوشم نمیآد.
سباستین از تویِ گنجۀ قدیمی کفشهای آدیداسِ سیاهِ کهنه رو برمیداره و پاش میکنه.
- من آمادهام.
برقِ خوشحالی تویِ چشمهایِ بنی میشینه.
- دیوونهای به خدا! دیوونه!
* * *
جمعیت زیادی اومده بود. در واقع سوزن مینداختی پائین نمیاومد. پرنس
و نامزدش، دقیقاً روبروی خطِ شروع با تشریفاتِ خاصی قرار گرفته بودن. بعد هم مقامهای
مّهم به ترتیبِ اهمّیتشون کنار پرنس و آخر هم معمولیها.
- سِب، من همیشه مثلِ پسرم تورو دوست دارم. خارج از هر نتیجهای که امروز رقم بخوره.
- میدونم شِل، تو مردِ خوبِ بزرگی بودی همیشه برام. یه کاراکتر، نه یه تیپ.
- مرسی پسر، ولی این به این معنی نیست که من امروز نهایت تلاشم رو نمیکنم...
- میدونم. منم همینو میخوام.
* * *
چند لحظه بعد، دو
دونده پشتِ خطِّ شروع قرار میگیرند. داور آماده میشه که لحظۀ آغازِ مسابقه رو
اعلام کنه. از بین جمعیت بنی چشمکی به سباستین میزنه و شستهاش رو بهعلامتِ
پیروزی براش بالا میبره. داور سوت میزنه و مسابقه شروع میشه.
سباستین با تمام وجود میدوئه. تُندِ تُند. سریعتر از همیشهش! انقدر
میره و میره که وقتی برمیگرده شِلمن رو یه نقطه میبینه. به اطرافِ جاده نگاه
میکنه. تراکمِ تماشاچیها هم دیگه تک و توک میشه. وقتی میرسه به دوتایِ آخر،
سرِ جاش وای میسه. زن و مرد دست در دست، با تعّجب دوندهای که حرکت نمیکنه رو
نگاه میکنن. بعد از چند ثانیه شارلوت فریاد میزنه:
- برو سِب! بدو! الان میرسه. برو!
سباستین که مدّتها منتظرِ شنیدنِ این جمله بود، دوباره راه میافته... این بار تندتر... در
واقع نمیدوئه؛ فرار میکنه!
میره و میره... از پلِ نیوهمشایر رد میشه و آسیابِ کهنۀ وارفته رو هم رد میکنه. بعد از پیچِ بلوبری، پیست رو رها میکنه و وارد یه فرعی منتهی به جنگل میشه.
* * *
بِنی، از دور سباستین رو میبینه که لَم داده کنار مرداب و داره هویج با عرقِ نیشکر میخوره. صدایِ جیرجیرکها با عکسِ مهتاب رو مرداب، اتمسفرِ آرامبخشِ خاصّی رو ساخته. آروم میره کنارش میشینه. سباستین از گوشۀ چشمهاش بهش نگاه میکنه و میپرسه:
- شِلمن بُرد؟
بنی بیانرژی و آروم در جوابش زمزمه میکنه:
- نزدیک خطِّ پایان بود. واینسادم. اومدم اینجا. میدونستم اینجائی.
- خوب کردی. دوست داشتم یه بار دیگه ببینمت.
- داری میری؟
- باید برم. میخوام یه زندگیِ نو رو شروع کنم.
- خوب
میکنی سِب. خوب میکنی... میدونی... زندگی همیشه اون چیزِ خوبی که همه
میگن نبوده و نیست و نخواهد بود. سعادت! هِه! چه مزخرفی! تو فقط میتونی
اَدایِ داشتنش رو دربیاری. ولی خوشبختیِ واقعی تو زندگی واقعیت نداره. اینو
همۀ اونائی که بهش فکر میکنن رسیدن هم میدونن. چیزی به اسم خوشبختی وجود
نداره. پس اونی برندهست که سعی کنه هر چی بیشتر ادایِ خوشبخت بودن رو
دربیاره. سعی کن با رفتنت، شروع کنی ادا درآوردن... دلم برات تنگ میشه.
- منم همینطور رفیق.
سباستین بلند میشه. بنی هم. با هم دست میدن. بعد، سباستین آدیداسهایِ
کهنه رو از پاش در میآره و بندهاش رو بهم گره میزنه و دور سرش چند دوری تو هوا میچرخونه
و با آخرین زورش اونا رو پرت میکنه داخلِ مرداب. صدایِ شلپِ برخورد کفشها با آب
رویِ کج و معوج شدن عکسِ ماه، موسیقیِ خوبی میشه.
- به کسی نگو منو دیدی... کسی پرسید، بگو خبری ازش ندارم. بذار خودشون قصّه منو بسازن. گرچه قصّه مشخصه. سالها بعد همه واسه نوههاشون تعریف میکنن که: «یکی بود یکی نبود. یه خرگوشِ تنبل و تنپرور بود که تویِ مسابقه دو، از بس خوشگذرونی کرد از یه لاکپشتِ پیر شکست خورد...»... ولی شاید هم یکی این وسط پیدا شه که قصّه رو از یه زاویۀ دیگه تعریف کنه! خداحافظ بِن!
دمت گرم ...
ReplyDeleteیکی از آرزوهای همیشگی من این بود که راجع به کارهایی که انجام میدیم...اگه قرار ِ قضاوت بشیم ، از یه زاویه ی دیگه ی هم قضاوت شیم...
ReplyDeleteالبته شاید هیچ وقت فردی به جز خودمون متوجه ِ دلیل و انگیزه ی ما نشه...
خیلی خوب پاشا جون....مرسی