(به فئودور داستایوسکی)
این دومین باری بود که در تمام این سالها واردِ کازینوی شهر میشد. شاید بیشتر از این، بیدلیل، ناخواسته یا خودخواسته، از روی باور یا ناباوری، به کلیسا رفته بود. اما این بار جوابش را کلیسا یا خدا نمیتوانست بدهد. خود باید جوابِ خودش را میداد، نه خدا. خودش و اقبالش. چیز زیادی برای باختن نداشت. تنها این بیست هزار یوروئی که در جیب داشت و دیگر هیچ. قبلاً زنش، زندگیاش و امیدش را باخته بود. این پول را هم یا مثلِ ماری، مادرش و خانوادهاش از دست میداد یا شاید چند برابرش را میبرد و میتوانست برای تغییری هرچند حداقل، سرمایهای فراهم کند. تمام پساندازش نصف این پول بود. نصفۀ دیگر، به لطف کارت اعتباری سیاهرنگش پیدا شده بود.
اولین بار، پانزده سال پیش، چند هفتهای بعد از اینکه وارد برلین شده بود به این کازینو آمد. آن موقع آرزوهای زیادی داشت. پر از شور! پر از خیال. پر از وهم، شاید. آن شب با اینکه گردش تاس و ورق مستش میکرد، ترجیح داد فقط و فقط بیننده باشد. دوست نداشت اولِ داستانش را در غربت با باخت آغاز کند. پس آبجوئی گرفت و یکسره بالا رفت و سپس چند مارک داخلِ جیبش را در دهانِ دستگاهِ جکپات ریخت و خرجِ لذتِ کشیدن اهرم ماشین کرد. بعد هم چند ساعتی را صرفِ خیره شدن به باخت و بردهایِ آدمهای بیهدف کازینو کرده بود که آنموقع نمیتوانست بهدرستی درکشان کند.
حالا، بعد از این همه سال، آنها را درک کرده بود. حالا بعد از این همه سال، خود بیهدفی شبیه آنها شده بود. نمیدانست این تغییر از بعد از رفتنِ ماری برایش اتفاق افتاده بود یا قبلتر از آن، رفته رفته ویرانش کرده بود. تنها میدانست باید تغییری کند. تغییری که در اینجا، در کازینو برلین، شروع میشد. در تمام این سه ماه که او رفته بود، از خدا خواسته بود که ماری را به زندگیاش بازگرداند. حالا از کازینو میخواست خود را به زندگیاش بازگرداند.
رفتن ماری، نوعش، همان کلیشۀ همیشه بود؛ صبح بیدار شد، او را بوسید و گفت کسِ دیگری را دوست دارد. چمدانِ لباسهایش را جمع کرد، دوباره او را بوسید و رفت. و رفت. واقعاً رفت. عکسهایش اما هنوز به دیوارِ اتاقش بود. عکسهایی که او خود از ماری گرفته بود و از آنها لذت میبرد. شاید رقیب با همین عکسها عاشقش شده بود. رقیب! این از همه بیشتر آزارش میداد. بدترین جایِ قصه برایش این نبود که دیگر ماری را نداشت، بدترین جای قصه برایش این بود که کسی دیگر او را داشت.
داخل شیشۀ بزرگِ درِ ورودی کازینو خودش را دید. چند لحظهای در خودِ بیخودش مکثی کرد. «ضربه ناگهانی، انکار، کرختی، افسردگی، ترس، شک، درک، پذیرش... پیشروی! پس چرا من هنوز در آن ناگهانِ خرابِ اولی موندم؟» ... گرۀ کراواتش را مرتب کرد، نفس عمیقی کشید و وارد شد. دنیائی دیگر؛ غلیظ!
با انگشتانش اسکناسهای داخل جیبش را نوازش میکرد؛ گوئی نوازشهای آخر. تا چند لحظه دیگر این معاشقههایِ بین پوست و کاغذ تبدیل به تماسهایِ خشنِ با سنگِ ژتون میشد. تمامِ بیستهزار یورو را از دخترکِ پشت شیشه ژتون خرید. یک ژتونِ هزار یوروئی را داخل جیبِ بغلِ پالتویش انداخت و بقیه را جایِ سابقِ اسکناسها. از میان فریادهایِ شادیِ پیرزنی که آنقدر در آن کازینو زندگی کرده بود که خود شبیهِ دستگاهِ قمار شده بود و صدای برخورد سکهها با فلز دستگاه، به طرفِ پلهها رفت. شبیهِ بازندهها نبود و این را خود بیش از همه باور داشت.
نمیخواست کاملاً خودش را به دستِ روزگار بسپرد. اولین مرحله برای تغییر، تصمیم خودش بود و این تصمیم با چرخیدنِ تاس و رقصیدن شانس دورِ سرش حاصل نمیشد. پس میخواست قماری کند که توانائیهای از دست رفتهاش را مجدداً بکار برد و برنده باشد. طبقۀ سوم؛ پوکر!
اسمش را مردی که در قسمت ورودی میزهای پوکر ایستاده بود یادداشت کرد. چند دقیقهای بعد او را صدا کرد و به طرف میزی راهنماییاش کرد. روبروی دخترکِ ورقریز نشست. او که نشست دیگر تمام صندلیهایِ میز پر شده بود. قبل از همه چیز به صورتها نگاه کرد. همگی آرام. آراسته. مثلِ خودش. بیغم. در ظاهر! داخلشان، هرکدام قصهای به اندازۀ یک زندگی، تراژدی. مثلِ خودش. به پولهای جلوی هریک نگاهی کرد. این عادتش بود که همیشه در پوکر با بیشترین پولی که جلویِ کسیست وارد شود. پیرمردی در گوشه میز. با گیلاسی شرابِ سفید مقابلش. بیشترین ژتون جلوی او بود. حدودِ شانزدههزارتا. دست در جیبش کرد و تمام ژتونها را جلویش گذاشت. پوزخندِ پسرکِ جوانِ بغلدستیاش که به نظر مست میآمد. به آلمانی زیر لب گفت: «برای باخت، پولِ خوبیه.»
حدود یکساعت، بازی کرد. تخمین زد. ارزیابی کرد. روانشناسی کرد. آدمهایِ بازی را شناخت. یکی محتاط بود. دیگری مست! تنها زن واردِ بازی، تمام پولهایش را باخت و میز را ترک کرد. ژتونهایِ جلوی خودش حدوداً دو برابر شده بود. میتوانست بلند شود. پول خوبی برده بود. اما برایش کافی نبود. برای آن تغییر، هنوز کافی نبود. پیرمرد کماکان بهترینِ جمع بود. او ژتونهایش بیشتر بود. شانسِ او بیشتر از بقیه نمایان بود. اما شانس اهمیتی برایش نداشت. اراده و تصمیم. این آن چیزی بود که برای بازیابیاش به بیربط ترین محلِ دنیا آمده بود. رفته رفته داشت آن چیزی که سالها بود از دست داده بود را مییافت. صورت سنگی بیتفاوت و بیاحساساش را. صورت پوکری اش را! در تمام این مدت حتی یک کلمه هم حرف نزده بود. حرفی نداشت. جای حرفی نبود. حرفها همه گفته شده بود و اینجا جایِ عمل بود، نه حرف.
گوشۀ دو ورقِ جلویش را از روی میز کمی بلند کرد؛ تنها به اندازهای که دو هشتِ پیک و گشنیز را دید. «این دست یه چیزی میشه.» همیشه این دیالوگ را میگفت و همیشه هم یک اتفاقِ پوکری را قبل از پخش شدنِ دست، حس میکرد. و این دست قرار بود یک اتفاق بیافتد.
برایِ شروع، سه هزار یورو به ژتونهای میز اضافه کرد. سه نفر ورقهایِ خود را ریختند و حاضر نشدند در این اتفاق همبازی شوند. پیرمرد، جوانکِ مستِ خوشحال از دو بیبی که در دستش داشت و مردِ چینی، سه هزار یورو به میانِ میز پرتاب کردند. دخترکِ ورقریز، سه کارت جلویشان باز کرد: پنج دل، سربازِ دل و نهِ خشت. قرمزِ قرمز! بویِ خون!
نوبتِ حرف زدنِ جوانک بود. اما او با ژتونهایش بازی میکرد و از آنها صدا در میآورد. پیرمرد خیره در چشمهایِ بقیۀ افراد میز لحظهای زُل میزد و سپس چشم دیگری را انتخاب میکرد. مرد چینی آرام جلویش را نگاه میکرد و برای بار چندم، انگار که مغزش فرصتِ یادآوریِ دو ورق ابتدائیش را به او نمیدهد، آنها را نگاه کرد. پسرک بعد از مدتی نمایش، سرانجام تمام ژتونهای مقابلش را به وسط میز انداخت. هنوز هم دو ورقِ بیبی او بیرقیبتر از بقیه به نظر میرسید. حال نوبت تصمیم گیریِ او بود. میدانست بازنده است. میتوانست ورقهایش را به علامت تسلیم و ادامهندادن جنگ بریزد و تنها آن سه هزار یورو را بازنده باشد. و یا میتوانست دههزار یوروی اعلام شده توسط پسرک را از میان پولهایش کم کند و به امید آمدن هشتی دیگر، قصه را به تقدیر بسپرد. راه دوم را انتخاب کرد! پیرمرد هم بازی را ادامه داد و مرد چینی که حالا با نه و سربازی که در دستش بود، بهتر از بقیه شانس برد داشت هم مبلغ پسرک را وارد بازی کرد.
ورق چهارم هم رو شد: آسِ گشنیز.
پسرک، کمی سردتر شده بود. این بار میدانست ممکن است بازنده به دستی باشد که آسِ دیگری در آن است.
صحبت با او بود. او هم با دو هشتِ دستش نمیتوانست صحبتی داشته باشد. پیرمرد هم چیزی نگفت و تصمیم بازی به مرد چینی رسید. مرد تمام ژتونهایِ جلویش را که حدود هشت هزار یورو بود، با اطمینان از برد، داخلِ کپۀ ژتونهای میز کرد. دیگر آلوده اتفاقِ این دست شده بود. نه میتوانست بازگردد و نه میتوانست پیش رود. بی تفاوت، با همان صورت سنگی، مقدار اعلام شده را اضافه کرد. پیرمرد، آهسته، با مکثی چند ثانیهای، سهم خودش را اضافه کرد.
ورق پنجم: هشتِ دل! آهی از درون! شادی و دلهره توأم! از طرفی سه هشتِ برنده داشت و از طرف دیگر روی زمین سه خالِ دل بود که ممکن بود با دو کارتِ دلِ قماربازی دیگر، او را بازندۀ میدان کند. پسرک نمیتوانست حرفی بزند، چون پولی دیگر نداشت. صحبت با او بود. باید چیزی به مبلغ اضافه میکرد چون دستش خوب بود، اما دلهره داشت! کمی صورتِ بیروحِ پیرمرد را نگاه کرد. تنها از او میترسید. تنها حسِ باختن را به او داشت، زیرا که او را آیندۀ خودش میدید؛ یک بازندۀ پرتجربه! پنج هزار. یک ژتون قرمز به بیضیِ داخل میز پرتاب کرد.
پیرمرد، ورقهایش را دوباره نگاه کرد. بازی در بازی. نمایش در نمایش. دوئل! با دو دست، تمام ژتونهایش را وارد بازی کرد!
آهی خفه! همراه با بغض به سراغش آمد. دیگر حفظ آرامش صورتش ممکن نبود. نبضِ عضلات شقیقهاش را احساس میکرد. نبضِ باختن را. نبض بازنده بودن را. حس امکان باخت همیشه تلختر از خودِ باخت است. در آن لحظه احساس کرد که چقدر بیپناه و بدبخت است. چقدر در زندگی بدشانس بوده است. چقدر خدا او را دوست نداشته است! با یادِ ماری، با اطمینان به باخت، تمام ژتونهایش را به وسط میز ریخت و دو هشتش را نمایان کرد. پسرک زیر لب فحشی داد و از روی صندلیاش بلند شد. مردک چینی نا امیدانه پلکهایش را بست و نه و سربازش را پرتاب کرد. و او تمام نگاهش به ورقهای بستۀ پیرمرد بود. به ماری فکر میکرد و نگاهش به دستانِ پیرمرد بود. هرلحظه انتظار داشت دو کارتِ دلِ پیرمرد را ببیند و کازینو را ترک کند و در سیاهیِ خودش و آن شب گم شود.
پیرمرد بدون آنکه ورقها را رو کند، آنرا به طرفِ دخترکِ ورقریز پرتاب کرد؛ نشانۀ باخت! باورش نمیشد! پیرمرد نتوانسته بود او را بازنده کند! او برنده بود. ژتونها را با ولع جمع کرد. دانهدانه روی هم انباشت و در حالی که آنها را میشمارد دید که پیرمرد از جایش بلند شد و گیلاسِ شرابش را برداشت و آرام آرام به طرف پلهها رفت. ژتونهایش حدودِ نودهزار یورو بود. کافیِ کافی! برای هر تغییری کافی! یک ژتون هزار یوروئی، به رسم تقدیر و به شیوۀ قماربازانِ حرفهای برای دخترکِ ورقریز پرتاب کرد و لبخندی از او تحویل گرفت. بقیه ژتونها را داخل جیبش کرد و از جایش بلند شد. هنوز صورتِ ماری جلویِ چشمش بود.
از پلههایِ طبقۀ سوم پائین رفت. صداها و تصویرهای جذابِ کازینو، این بار پررنگتر حس میشدند. به پاگرد پلههای طبقه دوم که رسید ایستاد. لحظهای توقف. تفکر. نود هزار یورو داشت. میتوانست با آن پول، هرکاری بکند. پیشرفت کند. به جلو رود. قدم بردارد. از این ایستائیِ کشندۀ عشقِ شکستخوردهاش خارج شود. تنها باید دو طبقه پائینتر میرفت. ژتونها را تبدیل به پول میکرد و کازینویِ برلین را ترک میکرد. شاید نه برایِ همیشه ولی لااقل تا پانزده سالِ دیگر!
اما، حرکت نمیکرد. پاهایش به زمین چسبیده بود. مثل خودش، حسش و زندگشاش به خاطراتش. انگار نمیتوانست خود را برنده ببیند. بُرد در این باختِ یکنواخت، او را راضی نمیکرد. در گوشۀ کادرِ نگاهش، میزِ رولت را دید!
همهمه طبقۀ دوم ناگهان تبدیل به سکوت شد! مردی دیوانه، نود هزار یورو را روی خانههای قرمزِ رولت نشانده بود! چشمها بازِ باز، حدقههایِ خیره به او! تنها کافی بود که توپِ رولت در یکی از هیجده خانۀ قرمز رنگ قرار گیرد تا صد و هشتاد هزار یورو ببرد. تنها کافی بود که توپِ رولت بر یکی از هیجده خانۀ سیاه بنشیند تا روزگارش را سیاهتر از این کند!
* * *
به طرفِ درِ کازینو رفت. سبک. آسوده. دست در جیبِ بغل پالتویش کرد و ژتون هزار یوروئی را به دخترکِ آنطرفِ شیشه داد و اسکناس گرفت. از درِ کازینو بیرون رفت. برگشت و عکس خودش را در شیشۀ در دید. حالا از قیافهاش راضیتر بود. حالا ظاهرش به او میآمد؛ یک بازندۀ به تمام عیار. یک بازندۀ مادرزاد... خودِ خودش را در شیشه دید. گرۀ کراواتش را شل کرد و دور شد.
تمام شب را پرسه زد. راه رفت. جای جایِ جاهایِ خاطرهسازِ برلین را تا صبح به تماشایی دوباره نشست. هرکدام را که میدید و میگذشت، خاطراتش را هم دور میریخت. دیگر جائی در آن شهر برایش نمانده بود.
مغازهها یکی یکی باز میشدند. پیرزنها سگ به دست، وارد پارک میشدند، پیرمردها از کیوسکِ گوشۀ پیادهرو روزنامه میگرفتند و جوانترها با قدمهایِ تند تند به طرف سنّتِ هر روزۀ کار میرفتند.
باید این شهر را ترک میکرد و به جایی میرفت که آغازی دوباره داشته باشد. قبلاً برعکس این کار را کرده بود؛ از وطن، بیهیچ چیزی، بازنده، باخته، به اینجا تاخته بود. به امیدِ پیروزی. و الان به سرزمینِ آدمهایِ شکستخورده باز میگشت. بهترین جا برایِ بازنده، جائیست که برندهای کنارش نباشد. واردِ ساختمان شد. بعد از چند جملۀ کوتاه، اسکناس را به زن داد و بلیت را گرفت. بلیت یکسره به تهران، برای بعدالظهر همان روز.
20 دیِ 89
wow!
ReplyDeleteI love this.
Are you a writer pasha?
I like your dedication.
ReplyDeleteبی نظیر.
ReplyDeleteبهترین جا برایِ بازنده، جائیست که برنده ای کنارش نباشد.
براي اينکه بازنده خوبي باشي اول بايد به اندازه کافي احمق خوبي باشي
ReplyDelete«اون به قمار معتاد نیست، به "باختن" معتاده!»
ReplyDeleteتو این سرزمین به ما یاد میدن چگونگی باختن را وچگونگی تراش صورتکی از برد
ReplyDeleteبا نظر پژمان جان کاملا موافقم خیلی قشنگ گفته
ReplyDelete