"

December 17, 2010

بیگانه



این روزها بسیار شبیه قهرمانِ «بیگانۀ» آلبر کامو ام؛ و از این بابت به خودم افتخار می‌کنم! افتخار می‌کنم که چند وقته که خودِ خودم بوده‌ام و بیشترین تلاش رو می‌کنم که همینطور هم بمونم! افتخار می‌کنم که امسال، ‌سالی بوده برام لااقل تا این لحظه- (درست و غلط بودنش مهم نیست) که راست بودم، شو بازی نکردم و هر چی رو که دلم خواست انجام دادم و حقیقی خوش‌گذروندم و آزار دیدم. لازم نبود ادایِ چیزی رو در بیارم تا چیزِ دیگه‌ای بشه... خودش شد، هرچه که باید می‌شد. پشیمون نیستم که هیچ، بسیار راضی‌ام. دوست داشتم، عشق ورزیدم و شاد و غمگین شدم... اما هرگز کج‌دل و کج‌فهم و کج‌عقیده نشدم... هرگز تظاهر نکردم و هرگز خودم رو ترک نکردم.

اگر act کردن‌هایِ احمقانۀ یکِ مهرِ 84 م هنوز که هنوزه باریه رویِ دلم و دارم تاوانش رو می‌دم؛ تاوان نگفتن، ابراز نکردن، چیزِ دیگه‌ای بودن، الان، انقدر بزرگ شدم که بدونم که می‌شه نمایشِ احساساتِ کسِ دیگه رو فهمید، ولی نباید تویِ احساساتِ خودت نمایش بدی.

بارها دیالوگ‌های «آرتور مورسو» رو توی فصلِ آخر،‌ اونجایی که کشیش رو می‌بینه، اونجایی که یقه‌ش رو می‌گیره و حرفِ دلش رو تا تهِ ته بهش می‌زنه، با خودم مرور می‌کنم و می‌بینم که چقدر شبیه‌ش شدم!

* * *

«...هیچ چیزی را در خودم نه ندید گرفته‌ام و نه پنهان کرده‌ام، به خودم دروغ نگفته‌ام و هیچ‌کس را فریب نداده‌ام. و حال که چند روزی به مرگم مانده‌است، کاملاً آنرا می‌پذیرم و زندگی‌ام را انتخاب می‌کنم، زندگی خودم را، زندگی شکننده و یکتایم را. من نه این کار را کرده‌ام و نه آن کار را، که می‌توانست زیبا[تر] باشد، بیشتر اوقات هم بازیچة تقدیر بوده‌ام. اما حتی ساعاتی که از نور و گرما به ویرانی رسیده‌ام، خود را در این شهرِ خالیِ بزرگی که مرا در میان گرفته، مثلِ تکه‌پاره‌ای از آن دیده‌ام: انگار این شهر باید زیر آفتاب، ضربة مرگ می‌خورد تا نهایتِ عمقِ زندگی‌اش را احساس می‌کرد. می‌شد لِه شوم، اما لِه شدنم را حس کردم و پذیرفتم...»

قسمتی از «بیگانه»، اثرِ آلبر کامو، ترجمة لیلی گلستان، نشرِ مرکز.

No comments:

Post a Comment