"

February 3, 2011

ای ایران،‌ای مرزِ پرگهر...


پاهاش می‌لرزید. نمی‌تونست درست از پلّه‌هایِ کنارِ هواپیما پائین بیاد. چندین بار احساس کرد که داره با سر سقوط می‌کنه پائین. باورش نمی‌شد. بالاخره رسید! بعد از این همه مدّت! بالاخره رسیده بود.
تویِ صفِ پاسپورت‌چِک، آروم و قرار نداشت. همش این‌پا، اون‌پا می‌شد. تا بالاخره رسید به افسری که توی اتاقک شیشه‌ای نشسته بود. افسرکِ ریشو یه نگاه به عکس پاسپورتش کرد و یه نگاه به صورتش و درحالیکه مهرِ ورود رو تویِ پاسِش می‌زد گفت: «به وطنتون خوش اومدین... لطفاً یه کم حجابتون رو رعایت کنید.» امّا حتی این دیالوگ هم نتونست باعث بشه که اعصابش بهم بریزه. اون بالاخره رسیده بود! مدت‌ها بود آرزوی این «رسیدن» رو می‌کشید.
لحظاتی که منتظر چمدونش بود، براش به اندازه تمام اون سال‌هایِ دور از ایران گذشت! بالاخره چمدونش اومد. سریع اونو برداشت و به سمت سالنِ انتظارِ فرودگاه پرتاب شد!
دیگه نمی‌تونست بیشتر از این تحمل کنه. تویِ‌ کادرِ نگاش، اون دور، «در» رو دید. به سمتش منفجر شد! آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه!
*   *   *
سیفون رو کشید و اومد بیرون. خوشبختانه چمدونش هنوز اونجا بود. به سه قاب عکس بزرگِ سردرِِِ ورودیِ فرودگاه نگاهی کرد،  نفسِ عمیقی کشید و با خودش فکر کرد: از اینکه رسیده به وطن احساسِ تولّدی دوباره داره؛ ای ایران،‌ای مرزِِ پُرگُهر...

No comments:

Post a Comment