دیگه خسته شدم... بعد
از این همه سال، رفتارش با هام تویِ این یه سالِ گذشته خیلی عوض شده. همش با اون
دخترۀ ابرو جِنّی میره دَدَر. اصلاً محلِ سگِ منم نمیذاره. فکر میکنه من خرم.
داره میره بیرون کلّی قربون صدقهم میره و موهام رو ناز میکنه و ماچم میکنه، خیال
میکنه من بچّهام و با این چیزا گول میخورم.
به فکرم زده که
بذارمش و برم. دیگه واقعاً نمیتونم تحمّل کنم. میره بیرون در رو میبنده. بلدم
چجوری بازش کنم، ولی «اینجوری» دوست ندارم بذارمش و برم. میخوام اصالتِ خودم رو
حفظ کنم.
البته با منم بیرون
میره، ولی خیلی کمتر از گذشته. ولی هنوز هر شب کنارِ هم میخوابیم. با همّۀ اون
مراسِمِ قبل از خواب. وقتی ماچم میکنه کلّ رفتارهایِ اون روزش رو فراموش میکنم،
ولی باز فردا روز از نو روزی از نو.
باهاش تلفنی حرف میزنه
همش. تا میآد خونه، نیم ساعت قبلش باهاش بودهها، ولی باز بهش زنگ میزنه. میشنوم
که قربون صدقهش میره. مهّم نیست قربون صدقهش میره، چیزی که اذیّتم میکنه اینه
که دقیقاً همون کلمههائی رو که به من میگه به اونم میگه! اَه! خوب یه چیزِ دیگه
به اون بگو، خائن!
امّا باز همۀ اینها
که گفتم قابلِ تحمّل بود، تا اتّفاق امروز عصر: دخترۀ زردنبو رو آورد خونه! جلوی
چشمایِ من!! اولّش مات و مبهوت فقط نگاشون کردم! بویِ کثیفی میداد یارو. حالم رو
بد میکرد بوش. موهاش رو از بس زرد کرده بود، شبیهِ دمپختک بود! باورم نمیشد. جلو
من ماچش کرد... همونجوری که منو ماچ میکرد. فکر کنین! جلوی چشمایِ من!!! بعد هم
بردش تویِ اتاق و در رو بست. دیگه همه چیز واسم تموم شد. همه چیز.
از عصر تاحالا، روی
کاناپۀ پذیرائی نشستم. اشتها ندارم. با اینکه مثانهم داره میترکه، حتّی دستشوئی
هم نمیرم. چون باید از کنارِ اتاق اون رد شم. خودش هم فهمیده که دیگه واسهم تموم
شده. چند بار صدام کرد، اعتنا نکردم. یه بار هم اومد طرفم... چشام رو بستم و خودم
رو زدم به خواب. یه خورده نگاهم کرد و رفت.
الان دیگه شب شده.
رویِ کاناپه ولو شدم ولی دلم بویِ بدنش رو، رویِ تخت میخواد. دلم برای نرمی
دستهاش وقتی رویِ گوشم رو لمس میکنه تنگ شده. دلم برایِ نفسش تنگ شده...
*
* *
...نه نمیتونم تحمّل
کنم. از کاناپه میآم پائین. در اتاقش نصفه بستهست. با دستم آروم بازش میکنم. تو
تختشه. پشتش به منه. میپرم رو تخت. روش رو میکنه به من. رویِ پوزهم رو میبوسه
و قربون صدقهم میره. ستون فقراتم رو مماس به سینهش میچسبونم. پتو رو میکشه
رویِ پنجههایِ دستم.
-
پاپی، پاپیِ من. هاپویِ خانومِ من. از چی ناراحت بودی؟
سرم رو میبرم زیر
دستش. پشتِ گوشم رو ناز میکنه. بوش تو فضا پخشه. همه چی یادم میره. از هیچی دیگه
ناراحت نیستم.
الـــــــــــــهی من قربون شما برم که اینقدر مهربونی عزیزم.... جونم قربون اون پوزت برم با اون نگاه های نافذت...
ReplyDeleteتو کجا و اون دختره ی پاپتی کجا؟ والا !
تو همیشه واسه صاحبت یه دونی ای :x
عالــــي بود.. عالـــي
ReplyDeleteدوست داشتم.
ReplyDeleteزیبا و هنرمندانه!