(برایِ لبو )
بعضی وقتها یه چیزِ مینیمال، از هرچیزِ کاملی، کاملتره.
بعضی وقتها، یه خلواژۀ سهسطری، میارزه به یه رمانِ دهجلدی.
یه پلان، میارزه به آرشیوِ فیلمخونۀ ملّی...
یه دو بیتی میارزه به تمامِ یه دیوان...
یه آلاچیق به یه کاخ...
یه شاخه یاس، به یه باغ...
یه دولو خوشگله به یه آسِ پیک...
یه برخوردِ تارِ مو با دست، به یه همخوابی...
یه پِکْ، به کلِّ خمره!
یه گولّه به یه هَنگ!
یه پلان، میارزه به آرشیوِ فیلمخونۀ ملّی...
یه دو بیتی میارزه به تمامِ یه دیوان...
یه آلاچیق به یه کاخ...
یه شاخه یاس، به یه باغ...
یه دولو خوشگله به یه آسِ پیک...
یه برخوردِ تارِ مو با دست، به یه همخوابی...
یه پِکْ، به کلِّ خمره!
یه گولّه به یه هَنگ!
یه شب، به کلِّ زندگی...
بعضی وقتها، یه «مجموعاً چهل و خوردهای کیلوئی»، میارزه به یه جفت «هشتادوپنج ِ دی»ِ خودش چهل و خوردهای کیلوئی!
مهّم این نیست که تو اندازهت چقدره...
مهّم اینه که مینیمالی،
... ولی ...
همه چی توت هست...
لااقل «تا» هنوز!
«بعضی وقتها» «تا هنوز» خودش،
یه «مینیمالِ کامل»ه!
مهّم اینه که مینیمالی،
... ولی ...
همه چی توت هست...
لااقل «تا» هنوز!
«بعضی وقتها» «تا هنوز» خودش،
یه «مینیمالِ کامل»ه!
معرکست ...
ReplyDelete