"

February 19, 2012

دوازده و چهل و پنچ دقیقه

 
ساعت دوازده و نیمِ رسید ایستگاه راه‌آهنِ مرکزیِ فرانکفورت. زودترین بلیت قطار رو برایِ پراگ خرید. واردِ استار‌باکسِ کنارِ ایستگاه شد. کوله‌پشتیِ سنگینش رو کنار یه میز خالی گذاشت و یه لاتة بزرگ سفارش ‌داد. از دخترکِ پشتِ پیشخون که چشم‌هایِ آبیِ درشتی داشت، پرسید:
 -        تو اینجا زندگی می‌کنی؟
 دخترک نگاهی بهش کرد و جواب داد:
-        من اهلِ شرقم. زاکسن اونورا. لبِ مرز. ولی چند سالیه اینجا زندگی می‌کنم. چطور؟
-        قطارم به پراگ‌ ساعتِ 5 عصر می‌ره. ممکنه دیگه هرگز تویِ عمرم فرانکفورت نیام. اگه لازم باشه و بشه که تویِ این چند ساعت یه جاش رو ببینم، کجا رو پیشنهاد می‌کنی؟ 
-        کارِ سختیه...
دوباره و این بار عمیق‌تر به پسر نگاه کرد. لیوانِ قهوۀ یه مشتری رو بهش داد و گفت:
-        من کارم ساعتِ یک تموم می‌شه. می‌تونم باهات بیام و یه جایِ خوب رو نشونت بدم. البته اگه دوست داشته باشی...
  *            *            *
به‌غیر از یه بار، چند سال بعد، که باهم رفتن درسدن، تا بابایِ پیرِ دختر رو ببینن، دیگه هرگز از فرانکفورت تا آخرِ عمرش خارج نشد.

عکس از من نیست


 

No comments:

Post a Comment