"

January 25, 2012

حیفْ‌گودرز

حیف‌گودرز از پشتِ کُپه‌هایِ جمع شدۀ گندم‌ها، زنش را دید که واردِ طویله شد.
این دفعۀ اوّل نبود که می‌دید کژال، با آن دامنِ چین‌چینِ رنگی، وارد آغُل می‌شود و چند لحظه بعد عقیل، پسرِ کوچک ملّایِ ده، به سراغش می‌رود. دیگر چند سالی بود که کژال بویِ پِهِن‌ِ گاوهایِ ملّا را می‌داد. 
لحظه‌ای طویلۀ کاه‌گلیِ دور از روستا را نگاه کرد... زندگیِ این‌ سال‌ها را برایِ خود مرور کرد... دست‌افزارش را برداشت و به سمتِ کلاته حرکت کرد.
واردِ خانه شد. پسربچّه با چشم‌هائی از حدقه بیرون زده،‌ ردِّ آمدنش را تعقیب کرد. چشم‌هائی که هیچ شبیهِ چشم‌هایِ عمیقِ خودش نبود. از پستویِ منزوی و کهنۀ گوشۀ اتاقک چیزی برداشت؛ شناسنامه.
خردینه را نگاه کرد. دو دل و با تردید، لحظه‌ای خشک شد.
سپس به طرفش رفت، دستِ بچّه را گرفت و از خانه بیرون زد و گم شد.
دیگر کسی در آن روستا و ده‌هایِ مجاور از حیف‌گودرز و بچّه چیزی نشنید.


5 comments:

  1. معرکه بود. اولش فکر کردم مسخرست! اما هر چه بيشتر خوندم بيشتر فهميدم.
    خوندم و خوندم و خوندم ...

    ReplyDelete
  2. چقدر بی سر و صدارفت...
    هر کسی انتخاب می کنه که چه جوری بره....

    ReplyDelete
  3. ناشناس = رایا جون

    ReplyDelete
  4. نیما حسنی پور26/1/12 5:20 AM

    Sad but true

    ReplyDelete
  5. من همیشه فکر می کردم..این درک و فهم و شعور مختص غرب هست...هیچ وقت فکر نمی کردم که یه مرد بی سواد و دهاتی با این موضوع اینجوری برخورد کنه و اون بچه رو هم با خودش ببره....هم نوشته و هم عکس بی نهایت تاثیرگذار بود پاشا جونم

    ReplyDelete