"

December 15, 2013

ماه‌درویش

عکس از کتابخانه ملی بریتانیا



ترکیبِ لحظه؛

 این عکس ناب،
این قطعه پریشان و این تکة کلیدر:










« ... مارال پروا از خود راند. هر چه باداباد. بگذار آسمان بر زمین آوار شود. پرسید:
-        یارت ماه‌درویش نام دارد؟
-        گل گفتی خالوزا. ماه‌درویش. به دل می‌خواهم دهانت را بوس کنم.
مارال گفت:
-        او را دیدم.

 قلوه سنگی در برکه‌ای خاموش. شیرو به هم جهید، زانو به زانوی مارال داد و پرشتاب از او جویا شد:
-        کجا؟ کی؟ ها؟ چه موقع؟
مارال، او را آرام کرد:
-        سر راهم. عصر بلند. دم قهوه‌خانة همت‌آباد.
-        شناختیش؟
-        ایلیاتی‌ای می‌شناسی که ماه‌درویش را نشناسد؟ اما من اول خوب به جا نیاوردمش.
-        او دانست که تو به اینجا، به کلاته می‌آیی؟
-        بعد فهمید. وقتی من نشان از اینجا گرفتم.
-        خوب، بعد که فهمید چی گفت؟ چی کرد؟
-        تا نزدیک اینجا همراهم آمد.
-        تا کجا؟
-        تا پشت همین ماهور. بعد سر مادیانش را ورگرداند و رفت.
-        رفت؟! بی هیچ حرف و گپی رفت؟
-        حرف‌هائی زد.
-        از چی؟ از کجا؟
-        از تو. او هم تب تو را داشت.
شیرو، بی‌خبر از خود، انگشت‌های مارال را میان دست‌ها گرفته و گونه‌های داغ و برافروختة خود را به آن چسبانده بود. مارال نم گرم اشک‌های دختر را روی پوست دست‌های خود احساس کرد، پنجة شیرو بیرون کشید؛ اما شیرو به حال خود نبود. عطشنا داشت. ورجلا بود. یکبند به قربان مارال می‌رفت:
-        خالوزا، مویت را قربان بروم. مگذار برارهام حالیشان شود. گل‌محمد. بلقیس هم. همه. همه. زیور. همه.
مارال پنداشت به آنکه بیشتر نگوید و همین جا بس کند، اما پیدا نبود چه انگیزه‌ای او را واداشت دنبالة  حرف را بکشاند. شیرو را آرام کرد و گفت:
-        هنوز باقی دارد. بی‌قراری مکن.
پرسش شتابان شیرو به او امان نمی‌داد. مارال گفت:
-        برایت پیغام هم دارم.
-        چه پیغامی؟
-        نشانی برایت راهی کرد.
-        نشانی؟ چه نشانی‌ای؟
مارال، دستمال ابریشمی را از میان یقه بدر آورد و نم اشکی را که برگونه‌های شیرو پخش شده بود، خشک کرد و آن را جلوی بینی دختر گرفت و گفت:
-        ناقلا گلاب هم به‌اش زده.
شیرو دستمال را از دست‌های مارال وادزید و پنهانی بوئید. احساس کرد تپش قلب خود را می‌شنود. دست‌هایش به لرزه افتاده و لب‌هایش پرپر می‌زدند. دلش خواست مارال را در آغوش کشد و سر و رویش را غرق بوسه کند. دلش خواست از ته دل به قهقه بخندد. اما خودداری کرد. شرم از مارال و ترس از گل‌محمد. همان‌گونه که بود، ماند. واخشکید. چشم‌هایش براه بدر رفت. کسی چه می‌داند؟ با ماه‌درویش، شاید گفتگوئی می‌داشت. گلایه. پرخاش. شاید هم سر به تسلیم بر شانه‌اش گذاشته بود؟ چندان نکشید. به خود آمد و به مارال نگاه کرد. چشم‌هایش براه پیغامی بودند که از زبان مارال باید می‌آمد. مارال گفت:

-        فردا شب، دم قنات. ماه که درآمد. سجل‌ات را هم با خود وردار. او گفت!»

کلیدر- محمود دولت‌آبادی- جلد اول- صفحة ۹۲  و ۹۳ 
موسیقی:‌ قطعه «شبِ کویر» از شب، سکوت، کویر.  آهنگ‌ساز: کیهان کلهر

No comments:

Post a Comment