بعد از این همه سال... بالاخره
شد... کی باورش میشد... تو شوهر کردی، من اونجوری
شدم... راهامون موازی هم اومد تا آخرش اینجا باز به هم رسیدیم... ولی خوبیش
اینه که دیگه باهمیم... قرار نیست دیگه کسی، کسی رو
بذاره و بره. یعنی راستش، یه جورائی جفتمون مجبوریم که باهم باشیم. بعد از
این چند سال، الان که به هم رسیدیم دیگه کجا رو داریم که بریم؟! چه جائی بهتر از اینجا؟ سرسبز، طبیعتِ
زیبا، هوایِ خوب... همیشه شمال رو دوست داشتی. واسه
همین همة این سالها همة تلاشم رو کردم که اونی که تو میخوای رو به دست بیارم. یه
جایِ در خورْ و شایستهت... تا وقتی آوردمت شرمندهت نشم. اینجا
کلا پنج هکتاره. همش مال خودمه. میخوام اگه شد یه اسب هم بگیرم برات. هر چی
تو بخوای برات میگیرم... من آخه جز تو کسی رو ندارم که! کلی
قراره برات غذاهایِ خوشمزه هم بیارم. غذاهات قراره سر ساعت برات سرو شه. نهِ صبح، دوی بعدازظهر
و نهِ شب. اگه چیزی این وسط هم خواستی کافیه فقط اون زنگ رو بزنی. این اتاق
طوری ساخته شده که متأسفانه اگه حتی بلند هم صدام کنی، نمیشنوم. یعنی
هیشکی نمیشنوه. پس فقط کافیه زنگ رو بزنی، من سریع میآم. آخ آخ
بمیرم برات. دلت لابد برای دختر کوچولوت تنگ شده، آره؟ اشکال
نداره عزیزم. خودمون کلی بچه میآریم باهم... نگرانِ اون هم نباش! بالاخره اون مردک
از پیداکردن تو خسته میشه و از دخترتون خوب مراقب میکنه. غصه نخور... ببین... من کمکم
برم که تو استراحت کنی، روز سختی جفتمون داشتیم... خسته
شدی. من دستت رو باز میکنم، سعی کن ماساژش بدی که جای طنابِ نمونه. دوست
ندارم دستهای نرمت خراب شن. بیار جلو دستات رو... آها... آفرین. ولی باید این در رو
ببندم. کارم داشتی زنگ رو بزن. من رفتم اون چسب رو هم از روی دهنت بکن. حیف اون
لبها نیست؟ پس فعلاً... شب میآم دوباره پیشت عزیزِ دلم.
No comments:
Post a Comment