به:
رادیون رُمانوویچ راسکُلنیکوف
آرتور مورسو
جاسیک لازار
کریس ویلتون
و داریوش شمس.
با خودم زمزمه میکردم: «چند دقیقه بعد قراره «دکتر سید امیر صالحی» کشته بشه... چند دقیقه بعد قراره من «دکتر سید امیر صالحی» رو بُکشم. بسیار تصادفی و درعینِحال با یه برنامهریزیِ قبلی.»
اون موقع من پنجاه و چهار سالم بود. نه قاتلِ حرفهای بودم، نه آدمکش به دنیا اومدهبودم و نه مریضِ روانی. دو تا دختر داشتم، یه زنِ خوب، که البته هیچوقت دوسش نداشتم، ولی تا بهحال هم به من بدی نکرده بود. تویِ یه شرکت حسابدار بودم و زندگیِ بدی نداشتم. نه تو دورانِ کودکیم مشکلی داشتم که بخواد عقده بشه واسم و خودش رو نشون بده و نه اتفاقِ عجیب و غریبی اون اواخر واسهم افتاده بود که باعث بشه بخوام اینکار رو بکنم.
تمامِ اینا رو گفتم که بگم لازم نیست منو روانکاوی کنین و دنبالِ مشکل روحی و عقدههایِ روانی من بگردین. بدون هیچ پاتولوژیِ خاصی، من خواستم آدم بکُشم. برام هم مهّم نبود بعدش چی میشه؛ تویِ موقعیتی بودم و هستم که هیچ چیز دیگه واسهم مهم نبوده و نخواهد بود... احساس میکردم عمرم رو کردم. هم لذّت بردم و هم توش عذاب کشیدم. مثلِ همة آدمهایِ دیگه. آرزویِ برآورده نشدۀ خاصّی هم نداشتم که بخوام واسهش چند سالِ دیگهای زندگی کنم. تعّلقِ خاطری هم به زن و بچّههام نداشتم که بخواد بشه واسهم امیدِ زنده موندن.
از هر کی میپرسیدی «دکتر سید امیر صالحی» چجور آدمیه، همه میگفتن (حتی هنوز هم میگن) «یک انسانِ شریف» دکترایِ روانشناسی داشت. از سوربُن. در واقع به دیدِ همه، اون یه پولدارِ باسواد و باشخصیت بود که به فقرا کمک میکرد، جهیزیه واسۀ دخترای بینوا جور میکرد، سالی یکی دوبار مکّه و کربلا میرفت، در عین حال خوشتیپ بود و همیشه بویِ خوب میداد. با دخترای خوشگل لاس میزد، هر روز یه کت و شلوار شیک رو با یه کراوات گرون سِت میکرد، با کارمنداش خوب رفتار میکرد، خیلی دست و دلباز بود و همیشه عیدها، عیدیهایِ خوبی به کارمنداش میداد. اکثراً در حال خنده و جُک گفتن بود و کلاً با زیردستهاش مهربون بود.
بیست و پنج سال بود که تویِ شرکتش کار میکردم. تویِ طبقۀ سوم. حسابدار اوّلِ شرکتش بودم. تویِ اون بیست و پنج سال چیزائی ازش دیدم و شنیدم، که با اون چیزائی که همه در موردش میگفتن و فکر میکردن کاملاً فرق میکرد. جزئیاتش رو لازم نیست بدونین، فقط باید بگم که ظاهرش با باطنش فرق میکرد. اینکه علّتِ تصمیمِ من واسۀ کشتنش این مسأله بود یا نه رو نمیدونم، ولی مطئمنم که بیشترِ این انگیزه بهخاطرِ این بود که مطمئن بودم آدم آشغالیه و باید دیگه وجود نداشته باشه. میخواستم تویِ کلِّ عمرم لااقل یه کار مفید کرده باشم. البته خیلیهایِ دیگه هم میتونستن جایِ اون باشن، ولی من دمِ دستیترینشون رو انتخاب کردم وگرنه اون بدترین آدمی نبود که تویِ زندگیم دیده بودم.
خبر داشتم زن و بچّههاش سفر رفتن. آدرس خونهشون رو از قبل میدونستم. حدودِ چهار، پنج سال پیش از اون اتّفاق واسۀ یکی از سفرهایِ خارجش مجبور شده بودم برم و دلارهائی که براش گرفته بودم رو ببرم دمِ درِ خونهش، بهش بدم.
رفتم به طرفِ در خونهش. برخلافِ فکرِ قبلم، اصلاً اضطراب نداشتم. دچار یه «آپاتی»ِ عمومی شدهبودم. زنگ رو زدم... از تویِ دوربین منو دیده بود.
- آقایِ شمس، شما هستین؟
- سلام آقایِ دکتر. بله. یه موردِ مهّم پیش اومده که مجبور شدم اینجا مزاحمتون ...
- خواهش میکنم. بفرمائین بالا.
در رو باز کرد. داخل شدم. از راهِ حیاط خونه که دو طرفش شمشاد بود، رد شدم و به طرف درِ اصلی خونه رفتم. دست که تویِ جیبم میکردم، لمسِ سردیِ فلزِ چاقو بهم آرامش میداد. سرِ جاش بود و این به این معنی بود که من این کار رو خواهم کرد. وقتی داشتم در مورد چگونگی کُشتنش فکر میکردم، دوست داشتم راهی رو انتخاب کنم که کمتر زجر بکشه. ولی بعد به این نتیجه رسیدم که اگه رفتم تا جائی که بُکشمش، پس دلیلی نداره بخوام این ترّحم رو براش بکنم. چاقو و گردن! همیشه مطمئن. اگه گردن نشد، سمتِ راست شکم، زیر دندهها. کبد. پرخون. دو ضربه. کافیه!
درِ خونه باز شد و تویِ قاب در، هیکلش ظاهر شد. یه شلوارک راه راه پوشیده بود با یه تیشرتِ سیاه.با اون لباسها به نظر کمی معذّب میاومد.
- سلام، چی شده؟
از قبل تمام دیالوگها رو بارها با خودم تمرین کردم.
- ببخشید اینجا مزاحمتون شدم. مشکلی برام پیش اومده که ترجیح دادم بیام ...
- بیا تو... بیا تو بگو...
وارد خونهش شدم. چراغهای پذیرائی رو روشن کرد و روی یکی از مبلها راهنمائیم کرد که بشینم. نشستم.
- خانم، برای مهمونمون چائی بیار.
- آقایِ دکتر من مزاحم نمیشم...
- نه مزاحمتی نیست... خُب چیشده...
شروع کردم به مزخرف گفتن. همونهائی که تمرین کردم که بگم. مطالب بیربط. اونم خوب گوش میکرد. از میزِ کنار دستش توتونِ پیپش رو برداشت و مشغول پرکردن پیپ از توتون شد. ادامه دادم:
- اولش، خُب تهدیداش رو جدّی نمیگرفتم... فکر میکردم خسته میشه و ول میکنه. ولی ادامه داشت. تا اینکه خودش هم سر و کلهش پیدا شد. یه بار هم اومد دَمِ درِ شرکت. تقریباً دیگه هر روز میدیدمش.
- خب؟ حرفِ حسابش چی بود؟ چی میخواست ازت؟
- آخر هم نفهمیدم. فقط و فقط میگفت بذار یه بار دیگه ببینمش. تا اینکه دیروز این نامه رو فرستاده.
از تویِ جیبم یه کاغذ در آوردم و به طرف صندلیای که نشسته بود رفتم. از میزِ بغلدستش عینکش رو برداشت و زد به چشمش. نزدیکش شدم. در حالیکه دستم رو میکردم تو جیبم، کاغذ رو بهش دادم.
- تویِ این که چیزی ننوشته.
با تمام زوری که داشتم چاقو رو از بغل کردم تویِ گردنش. خون، مثلِ آبی که از وسط یه شلنگِ سوراخ میپاشه، ریخت رویِ صورتم. چشماش داشت از حدقه در میاومد و دهنش باز مونده بود. در حالیکه هنوز کاغذ تویِ پنجهش بود با دوتا دستش گردنم رو محکم گرفت و با تمام زورش فشار داد. هر چی سعی کردم چاقو بیرون نمیاومد. از یه طرف فشاری که داشت به من وارد میشد و از طرف دیگه خونی که با فشار به صورتم میخورد تمرکزم رو ازم گرفته بود و نمیذاشت که چاقو بیرون بیاد. ولی بالاخره بیرون اومد. ضربهای دیگه؛ این بار زیرِ جناغش. فشار دستهاش شل شد. یکی دیگه. کبد! دوباره. طحال! دوباره! کلیه راست! دوباره! کلیه چپ! طرفِ دیگۀ گردن. روی زمین افتاد. زیرِ کتف! بازو! ناف! کشاله! مجموعاً شد بیست و سه ضربه.
رویِ سینه روی زمین افتاد. مثلِ گوسفندی که گردنش رو میبُرن، یه پاش بیارده تکون میخورد. گردنش رو، با یه خطِ صاف کاملاً منظّم، سیصد و شصت درجه، از فاصلۀ یه گوش تا اونکی، بُریدم. کارِ خیلی سختی بود. تویِ فیلمها این کار بهنظر راحتتر میآد. ولی تویِ واقعیت به راحتی سرش از بدنش جدا نشد. وقتی هم شد، چند دقیقهای طول کشید که فوارۀ خون بند بیاد. با حوصله و آرامش، این چند دقیقه رو نگاه کردم. از روی خونی که جلوی چشمم رو میپوشوند دیگه همه چیز رو تار میدیدم. تمامِ هیکلم خیسِ خون شده بود. بویِ خون با بویِ توتونِ پیپ قاطی شده بود و فضایِ توصیفنشدنیای رو ساخته بود.
صدایِ نالههاش که قطع شد، از دور صدایِ هِن و هِن یه نفس به گوشم رسید. سرم رو بالا آوردم. جسمی تار، به فاصلۀ چند متریم وایساده بود. چشمهام رو با خشکترین جایِ پیرهنم پاک کردم. باز و بستهشون کردم و دوباره نگاه کردم.
کُلفت، زنی حدوداً سیوپنج ساله، سینی بهدست، ماتِ صحنه بود. هیچی نمیگفت. فقط بلند بلند نفس میکشید. چاقو رو با گوشۀ شلوارِ جسد پاک کردم و از استخر خونی که روی فرش درست شده بود به طرف زن حرکت کردم.
- نترس با تو کاری ندارم.
چاقو رو تویِ جیبم گذاشتم. سرِ صالحی، در حالیکه چشماش باز بود و خیره داشت به من و کُلفت نگاه میکرد، کنارِ استخرِ خون، روی زمین، مثلِ یه مجسمه، استوار، وایساده بود. آبپرتقالی که تویِ سینیِ دستِ زن بود رو برداشتم و تا ته خوردمش. دور تا دورِ لیوان خونی شد. مزۀ خون و آبپرتقال با هم قاطی شده بود. این طعم هیچ شباهتی به مزّۀ پرتقالِ خونی نداشت.
- آدم آشغالی بود.
مسخ شده بود. هیچ عکسالعملی از خودش نشون نمیداد.
- دیگه نیست!
سینی رو از دستش گرفتم. به خودش اومد. روی نزدیکترین مبل نشست.
- اتاقش بالاست؟
بعد از چند ثانیه، سرش رو به علامتِ تائید تکون داد. از پلهها رفتم بالا. واردِ اوّلین اتاق شدم. درِ دیگهای از تویِ اتاق باز میشد. بازش کردم. دستشوئی بود. تمام لباسهام رو درآوردم. هولهای که اونجا بود رو خیس کردم و تمام بدنم رو باهاش تمیز کردم. اومدم تویِ اتاق. از تویِ کُمدِ لباسها بعد از چند دقیقه، پیرهنِ صورتیای که تویِ تنِ صالحی چند روزِ پیش دیده بودم رو پوشیدم. یه شلوارِ خاکستری هم پام کردم. پیرهن برام کوچیک بود و به تنم چسبیده بود. آستینهاش دکمه سردست میخورد.
- دکمۀ سرآستیناش رو میدونی کجا میذاره؟
جوابی از پائین نیومد. آستینها رو چند دور تا زیرِ آرنج تا زدم. کفشم رو با یکی از پیرهنها پاک کردم و رفتم طبقۀ پائین. کُلفت همونجا نشسته بود.
- من اسمم شمسه. داریوشِ شمس. حسابدار شرکتش بودم. آدرسِ خونه و شمارهم رو مینویسم میذارم اینجا.
رویِ یه کاغذ مشخصاتم رو نوشتم و اونو دادم دستش.
- آدم آشغالی بود... دیگه نیست...
از خونه زدم بیرون.
* * *
امروز روزِ آخرِ کارمه. از فردا یه بازنشستۀ تمام عیارم. از اون حادثه پنج سال میگذره. تویِ این پنج سال هر بار که به داستان فکر میکنم، مطمئن میشم که از کارم پشیمون نیستم. هزار بارِ دیگه هم به دنیا میاومدم و تویِ اون موقعیت قرار میگرفتم، بازهم همون کار رو میکردم. هیچوقت نفهمیدم بین پلیس و کُلفت چی گذشت. به چه دلیلی منو لو نداد؟ اون همه اثرِ انگشتِ من تویِ اون خونه چی شد؟ چرا من دستگیر نشدم. چرا حتی پلیس که با اکثرِ کارمندهایِ شرکت صحبت کرد با من صحبتی نکرد؟ چرا پروندۀ این قتل به این زودی بسته شد و چراهایِ دیگه. فقط شنیدم که کُلفت تا مدّتها حرف نمیزده. حتّی یه کلمه. چند روزی بازداشت بوده و چون مدرکی علیهش پیدا نکرده بودن آزاد شده بود. چند روز بعد از آزادیش هم به جایِ نامعلومی رفته و دیگه کسی ازش خبری نداره.
امروز روزِ آخرِ کارِ منه. از فردا تویِ خونه میشینم. صبحهای زود بیدار میشم. روزنامه میخونم. اخبار میبینم. سرِ ساعتهایِ معین چائی میخورم. شبها زود میخوابم. بقیۀزندگیم رو میگذرونم. در یک بیحسّیِ مطلق. شاید مثلِ اون کُلفَت.
تو عجب انسان خطرناکی هستی من نمیدونستم!!!
ReplyDeleteخطرناک نبوده پاشا جان فقط از این دنیا سیر بوده آدم وقتی از دنیا بریده میشه دیگه هیجی براش فرق نمیکنه...
ReplyDeleteدوسش دارم مثل همه کارهات
ReplyDeleteمرســــي.....
ReplyDeletehameye internet gardi ye taraf webe toro khoundan ye taraf.
ReplyDeleteshahkar boud
پاشا منو برگردوندی به کتاب "بیگانه".. آلبر کامو..انگیزه ی قتل اون این بود که گرمای آفتاب اذیتش کرده بود و تحت شرایط جسمانیه بدی قرار گرفته بود و زده بود اون عرب رو کشته بود... توی دادگاه هم همینو به قاضی گفت ... اما همه بش خندیدن... همه می خواستن ثابت کنن که این آدم بیمار روانی بوده و سنگدله و اینا و تونستنم ثابت کنن چون گفتن به خاطر اینکه تو مراسم دفن مادرش گریه نکرده پس مشکل داره و لایق کشته شدن با گیوتین... اما ته ته ته دلش می دونست که فقط چون خیلی گرمش بوده و عربه هم چاقو داشته این کار و کرده... مثه شخصیت "شمس"... نه روانی ، نه سابقه دار... نه هیچی... بدون پشیمانی...! شمس راحت زندگی می کنه و کی میدونه خودش چه جوری میمیره ...من حتی فکر میکنم اگه تقدیری هم بوده و اگه شمس تو این دنیا رسالتی هم داشته اون رسالت این بوده که دکتر رو با 23 ضربه چاقو بکشه و بعدشم با اون همه اثر انگشت و مدرک و شاهد عینی کسی بهش کاری نداشته باشه !! به نظر من هم شمس رسالتشو انجام داد ... هم کلفت و هم زن و بچه های دکتر...!
ReplyDeleteبسیار لذت بردم مثه همیشه عزیزم
"شمس" هم مثل "مورسو" آماتورهای روانشناسی عرفی را گمراه می کند...راغب است رییسش را بکشد، می کشد ، بدون هیچ دلیل موجهی...حتی با اینکه میدونه بدتر از اون آدم هم وجود داره..
ReplyDeleteاو یک بی تفاوت است..درست تر بگوییم.. او یک "بیگانه" است. بیگانه با این دنیا، بیگانه با رفتاری که می کند، بیگانه با آدم های دور و برش..بیگانه با چیزی که نامش "زندگی" ست و به خصوص بیگانه با دنیای شخصیه خودش !
مردی بی گذشته ی ایده آل ، بی آینده..مردی که هیچ کدام از این ها براش وجود نداشته و ندارد...مردی که فقط در زمان حال به سر می برد. وجود برایش "پوچ" و بی معنا ست. هیچ چیز ارزش ندارد ولی هر چیزی برایش یک جور می ارزد. وقتی شمس با 23 ضربه دکتر رو می کشد این یک تقدیر است چون از ابتدای نوشته من مطمین بودم که شمس خواهد کشت حتی با وجود شخصی دیگر در خانه !! او وقتی خودش است که نه حس می کند نه صمیمی می شود...فقط عمل می کند...او هیچ زندگی درونی دیگری ندارد .
این پاراگرافیه که" موریس بلانشو" برای کتاب بیگانه نوشته منم عینا اینجا تایپش می کنم...
" این نوشته که تصور ذهنی از موضوع را محو می کند، هر آنچه که در آن نشان داده شده است گرفتار فرم عینی است : ما به دور اتفاق ها می چرخیم، به دور قهرمان مرکزی، انگار فقط از منظر بیرونی می توانیم آنها را نگاه کنیم، انگار برای شناخت بیشتر آنها، همیشه باید همچون تماشاگری آنها را نگاه کنیم و افزون اینکه تصور کنیم راه دیگری برای بدست آوردن آنها نیست مگر همین شناخت بیگانه. هیچ تحلیل و هیچ توصیفی بر اتفاقاتی که شکل می گیرند و شوری که موجب می شوند، وجود ندارد."
کلا که من خیلی حال کردم عزیزم.. حالا یکی بیاد منو ببره :)) چون اگه نبره همینجوری میخوام نظریه پردازی کنم :دی
ReplyDelete( جنبه هم خوب چیزیه رایا # اسمایلی چپ چپ نگاه کردن )
من یه چیز دیگه هم میگم بعد قول میدم برم دیگه :دی
ReplyDeleteپاشا این نوشته رو به " روح مورسو" و به شخص " آلبر کامو" هم تقدیم کن...
اگه هم نمیشه دست کاریش کردن من همینجا تقدیم کردم :دی
رایا جون و بچهها، همگی مرسی از نظراتتون!
ReplyDeleteواسۀ خودم عجیبه که فکر میکردم این پُست رو کسی دوست نخواهد داشت! حتّی میخواستم بعد از نوشتنش پاکش کنم! چون یه مطلبِ کاملاً شخصیه، ولی ظاهراً خیلی هم شخصی نبوده.
خیلی خوشحالم که مثلاً هزار نفر در روز وبلاگم رو نمیخونن و فقط روزی 30 بار وبلاگم دیده میشه ولی این 30 بار/نفر، بینندههایِ باهوشی هستن که دُمم رو واسه همشون تکون میدم. قشنگ می فهمن منو و نوشتههام رو.
رایا جون،
مرسی از نقدت. خیلی چسبید. تقریباً همۀ مطالبت درست بود.
من بهشدت تحت تاثیرِ «بیگانۀ» کامو، «آپاتی» رو نوشتم و همچنین تحتِ تاثیرِ بقیۀ آثاری که اولِ این نوشته به قهرماناش تقدیم شده. (و از همه بیشتر شخصیتِ آخر!)
«مورسو» هم شخصیت دومّه دیگه! به خودش و روحش، بارها و بارها سلام و تقدیم ارادت بنده!
تا اخرین لحظه داشت قلبم میزد ....
ReplyDeleteنمیدونم چرا، ولی موقع خوندن صحنه چاقوزدنها، فریدون فرخ زاد مجسم شد جلوی چشمم.
ReplyDeleteروحش شاد
جریان داستان منو با خودش برد. لذت بردم.
من خیلی ترسیدم چشام داشت میزد نیرون کله ام داغ شد قبلا اعلام کن چه سنینی بخوانند فشار خون نداشته باشند و قلبشان سالم باشد. ولی با اینهمه حرف نداشت.
ReplyDelete