"

January 28, 2012

خُل‌پلانِ 1- ...حالا می‌فهمی مادر که چقدر گول خوردی؟




 خل‌پلانِ 1
هامون (1368)
داریوش مهرجوئی


اوّلین خُل‌پلان، پلان‌هائیِ از یه سکانسِ فیلمِ «هامون» هست که من خیلی دوسشون دارم. انتخابش به‌خاطرِ حسّ «حمید هامون» و فضائیه که توش قرار گرفته. تقابلِ مردی که تویِ اوضاعِ داغونِ خودش غرقه و یه پیرزنِ آلزایمریِ تنها، که حتّی شاید اونو نمی‌شناسه. «هامون» با نیش‌خند کینه‌توزانه‌ش وقتی حالِ پیرزن رو می‌بینه می‌گه: «...حالا می‌فهمی مادر که چقدر گول خوردی؟». انگار که داره این همه سال نماز و عبادت و «خداخدا» کردن‌هایِ پیرزن رو تو سرش می‌کوبونه... و بعد نگاهی به درون خودش می‌ندازه و ادامه می‌ده: «تو هم مثِ منی! هیچی نداری...»
 پیرزن هم که معلوم نیست مرد رو شناخته یا نه، حالِ بچّه‌ش رو می‌پرسه و از زندگی‌ش می‌خواد بدونه... و بعد دیالوگ‌هایِ زیر: 
 
-        بچّه‌ت خوبه؟
-        آره.
-        زندگی‌ت روبراهه؟
-        نه!
-        چرا؟
-        زنم ازم طلاق می‌خواد!
-        اذیتش کردی؟
-        نه. ازم بدش می‌آد!
-        تو چی؟
-        نه!
-        آی‌آی‌آی‌آی‌آی.... قلبت شیکسته... آخ‌آخ‌آخ‌آخ‌آخ‌آخ...
-        مادر جون من دیگه باید برم.
-        نه... تنها موندی؟ غم‌خواری نداری...
 
و اون «آخ آخ» گفت‌هایِ پیرزن، که می‌ره تا مغزِ استخون هرکدوممون!
این سکانس خیلی شبیهِ یکی از قسمت‌هایِ یکی دیگه از آثارِ مهرجوئیه؛ «به خاطر یه فیلم بلندِ لعنتی». کتاب رو دوست ندارم؛ چون نه داستان نه‌چندان قوی‌ای داره و نه اینکه از لحاظِ ادبی بالاتر از یه کارِ نرماله. حتّی توش پره از غلط‌هایِ دستوری و نوشتاری. و مهّم‌تر از همه خیلی خیلی پائین‌تر از مهرجوئی. ولی یه سکانسِ خوب تویِ کتاب هست که شبیهِ همین سکانسِ «هامون»ه. و شاید ادامۀ این سکانس... شاید کاری رو که «هامون» نمی‌کنه، «سلیم» می‌کنه...
«سلیم» مردِ داستان، دنبالِ زنش، «سلما» که هوائی شده و ناگهان غیب می‌شه، می‌ره شمال، خونۀ خالۀ «سلما». دیالوگ‌هایِ گفته و نگفتۀ بین خاله و «سلیم» زیاده... دیدار چند ساعتی طول می‌کشه و «مهرجوئی» صحنۀ خداحافظی این دیدار رو این‌جوری تموم می‌کنه:

«... بلند شدم و راه افتادم، از خاله نعمت یک لیوان آب گرفتم و یک اگزاسپامِ 10 بالا انداختم. و گفتم که دیگر باید بروم. خاله نعمت حیرت کرد، این وقتِ شب؟ گفتم نه اونقدر دیر نیست، تازه ساعت هشت و نیمه. گفت شام درست کردم. کتلت. گفتم نه. ممنونم. گفت آخه نمی‌شه پس بذار برات ساندویچ درست می‌کنم ببری. گفتم باعثِ زحمت می‌شه، گفت اختیار دارید. برا شما پختم. همین‌طوری که نمی‌شه گرسنه بری... انگار فهمیده بود می‌خواهم برم صحنۀ نبرد. و احتیاج به غذای مقوی دارم، تا بتوانم سرپا بمانم و بجنگم. خاله نعمت،‌ دوسه‌تا کتلت را لایِ نان تافتون محلی پیچید، مقداری سبزی‌خوردن و پیازچه و اینا هم گذاشت رویش و همه را بست و یک لقمۀ عظیم درست کرد گذاشت تویِ کیسه نایلون و داد دستِ من. بی‌اختیار پریدم جلو. و او را بغل کردم و بوسیدم. از این همه تلاش و مهربانی منقلب شده بودم. و نزدیکی او به سلما و دوری من از سلما، همه باعث شد که قدری در آغوشِ خاله جون هق‌هق کنم و سپس با شرم و حیا خداحافظی کنم و بروم...»

2 comments:

  1. زير پوست شهر (رخشان بين اعتماد)طوبی (گلاب آدينه) : آخه اين جاهاي چيتان فيتان چيه آدمو ورمي‌داري مي‌آري ؟
    عباس (محمدرضا فروتن) : تو آخه چيتان مني ، همه‌ي فيتان مني ، چيتان فيتان مني

    ReplyDelete
  2. همدم غم شبونه
    خرس صورتی میدونه

    بیقرارتم

    خواب میبینم در کنارتم

    بارون اشک در بهارتم

    عکس تو تو قاب سینمه

    یاد تو همیشه با منه

    ReplyDelete