"

April 21, 2020

We Moved to a Better Place!


خل‌واژه‌ها آدرسش عوض شد‍‍!
  

Rhett Bulls

Rhett Bulls News


Follow Rhett Bulls
* indicates required

Drop here!

April 5, 2020

سارا و مهشید


تو هاگیر و واگیر ضدعفونی‌ کردن دسته چرخِ خرید و نشون دادن کارتِ کاسکو بودم که سه‌رخِ آشنایِ یه زن اومد جلوی روم. برقِ چشم‌هایِ سرمه‌ایش تو چندصدم ثانیه منو برد به سال سوم دبیرستان. توی نمایِ بسته‌، چشم‌ها همون چشم‌ها بودن. خودِ خودشون. تویِ نمایِ باز اما کمی بلندتر شده بود، با انحناهای بیشتر محدب‌ و بیشتر مقعر. همون موهایِ بُلُندِ بُلَند، البته بدون مقنعه و رهاتر. صورتش نه گلی‌رنگ و ناشی، که رنگ‌پریده و پخته‌تر. بدون آرایش. مثل همون موقع‌ها. سارا، دختری که هزارسال پیش فکر و خیالِ منو برده بود، الان تویِ دو قدمیم، این‌ورِ دنیا، تویِ همون فروشگاهی که من توش بودم داشت خرید می‌کرد بدون اینکه منو ببینه. 

اولین بار سارا رو تو یکی از بعدالظهر‌های زردِ آبان دیدم. اولین چیزیش که توجهم رو جلب کرد چشم‌هایِ همرنگ روپوشِ مدرسه‌ش بود. احتمالاً «راهنمائیِ نرگس» رنگِ این روپوش‌ها رو از رویِ رنگِ این چشم‌ها تعیین کرده بود. «نرگس» یه کوچه بالاتر از دبیرستانِ ما بود. زنگشون یه ربع بعد از ما می‌خورد. دو و ربع. یادمه من به زور بچه‌ها رو نگه‌ می‌داشتم تا اونا تعطیل بشن و  بعد من خلافِ مسیر خونه همراشون برم بالا تا سارا رو دید بزنم. زنگ‌شون که می‌خورد یه خورده پائین‌تر از مدرسه‌شون، دور از چشمِ «خانمِ صادقیِ» ناظم که منو خوب می‌شناخت، منتظر می‌شدیم که بیان بیرون. تا با دوستش از در می‌اومد بیرون با سیخونک به بچه‌ها می‌فهموندم که وقت راه افتادنه. اونا شروع می‌کردن به تیکه پروندن پشت دختر‌ها و من حرص می‌خوردم! راه می‌افتادیم پشتشون به سمت نیاوران تا می‌رسیدن به «تنگستانِ اول». اونجا سارا و یکی دیگه‌‌شون می‌پیچیدن چپ، من و یکی دیگه‌مون هم دنبالشون می‌رفتیم تو کوچه. زیبائیِ مهشید دوستِ سارا از یه جنسِ دیگه بود. خیلی فرق داشتن. مهشید مشکی بود. شرقی. مینیاتوری. خیامی! دقیقا برعکس سارا. اگه سارا رو جزو زن‌های فَم‌فَتَلِ فیلم‌ نوآرها حساب می‌کردیم، مهشید شبیه زن‌هایِ سیاه‌سفید‌هایِ «علی حاتمی» بود. اصلا خود «لیلا حاتمی» بود. ولی شرتر. زنده‌تر! جفتشون به نظرم خیلی قشنگ بودن. از جفتشون خوشم می‌اومد. نمی‌دونم از کدوم بیشتر. یه روز از سارا. یه روز از مهشید. مهشید به سلیقه من بیشتر می‌خورد. ولی سارا زیبائیِ کمیابی داشت. از اونا که کم می‌بینی شبیهشونو. انگار که یه نفر رو از روی سنگ‌فرش‌هایِ خیابونِ «مونتلیوس‌واگن» برداشته باشی انداخته‌ باشیش توی فرمانیه. از اونائی بود که همه نگاش می‌کردن. ولی مهشید مغرور بود! تو خودش انگار که می‌دونست زیباتره، واسه همین بی‌خیالِ نگاه‌هایِ به سارا بود. وقتی که با هم بودن من نمی‌دوستم توی زیرچشمی‌هام کی رو باید بیشتر نگاه کنم. «مرلین مونرو» رو یا «سوفیا لورن رو»؟! «نیکل‌ کیدمن» رو یا «مونیکا بلوچی» رو!
خلوتیِ ویروس‌زده فروشگاه مجبورم می‌کرد با فاصله‌ای بیشتر از فاصله تعقیب‌های مدرسه‌ دنبالش برم. این وسط‌ها واسه اینکه چرخم خالی نباشه هرچی دمِ دستم می‌اومد می‌نداختم توش و درعین‌حال هم حواسم به خرید‌هاش بود. می‌خواستم ببینم می‌تونم از روی خریدها بفهمم شوهر کرده، بچه‌داره و اگه داره دختره داره یا پسر. ولی اون نه پوشک برداشت، نه اسباب‌بازی، نه شکلات، نه یه چیزِ مردونه‌. تازه حلقه هم دستِ چپش نبود. حلقه داشت ولی دستِ راستش. یه حلقه ساده طلائی. ولی این دلیل نمی‌شد. تجربه بهم ثابت کرده بود که حلقه دست راست چیزی رو ثابت نمی‌کنه!

«تنگستان اول» بعد از تنگیِ اولش، یعنی درست بعد از خیابونِ عسگریان اسمش می‌شد «حسینی». همونجا بود که منم تنها می‌شدم و رفیق نیمه‌راه می‌پیچید بالا که بره خونه‌شون. من می‌موندم با با کوله‌پشتیِ همیشه سنگینم که بجای اینکه کولم بندازم عادت داشتم دو تا بندهای پشتش رو دستم بگیرم. همین‌جوری آروم آروم دختر‌ها رو تعقیب می‌کردم. گه‌گاهی مهشید، که مقنعه‌ش رو در می‌آورد، می‌نداخت روی شونه‌ش، برمی‌گشت و نگام می‌کرد و وقتی جفتشون مطمئن می‌شدن که هنوز هستم، ریز ریز می‌خندیدن. همینجوری می‌رفتیم و می‌رفتیم تا دختر‌ها می‌رسیدن به دوراهیِ «مهماندوست». این‌جا عادت داشتن کوله‌هاشون رو می‌نداختن زمین و همدیگرو بغل می‌کردن و آئینِ خداحافظی رو بجا می‌آوردن. یه مراسم مفصل که تعریفِ دوستیِ دخترهای اون سنیِ اون موقع بود. بعدِ مراسم، سارا دوراهی رو راست به سمت بالا می‌رفت و مهشید چپ می‌رفت پائین. منم باید می‌رفتم پائین وگرنه دیگه خیلی از خونه دور می‌شدم. این‌جا قدم‌هام رو آروم‌تر می‌کردم. مهشید رو می‌دیدم که فرمانیه رو می‌پیچد راست و گم می‌شد و روز من هم تموم می‌شد. و این برنامه، تمامِ سال تحصیلیِ ۷۵-۷۶ تکرار شد تا روزِ آخرِ امتحان ثلثِ سوم. بیست و پنجم خرداد. امتحان زمین‌شناسی. نوشته و ننوشته ورقه رو دادم و زدم بیرون. امتحان اونا یک ساعت زودتر از ما بود. واسه همین باید زودتر می‌اومدم بیرون. اون‌روز آخرین فرصت من بود و باید دیگه با مهشید صحبت می‌کردم وگرنه تابستون شروع می‌شد و معلوم نبود که اون واسه دبیرستان هم همین نرگس بیاد یا نه. پس آخرین فرصت بود. تندتند رفتم سمتِ مدرسه‌شون. مهشید رو دیدم. سارا هم بود. یه دایره دختر بودن که داشتن سوال جواب‌های امتحان رو از هم می‌پرسیدن. «صادقی» هم با چادرِ مشکی‌ش دمِ در همه رو زیر نظر داشت. نزدیک‌تر شدم. مهشید منو دید. یه نگاه به سارا کرد و اونم برگشت طرفم. «صادقی» هم که تو نخ‌شون بود برگشت طرفِ نگاهشون. منو دید. با عجله و با قدم‌های بلند اومد سمتم. پرسید: «چی می‌خوای اینجا؟» پرسیدم: «شما؟!». گفت: «دادم دست ناظمتون آدمت کرد می‌فهمی من کیم!» تو گیر و دار ته‌صدایِ جیرجیرکی «صادقی» بودم که دیدم مهشید و سارا از بقیه جدا شدن و شروع کردن مسیر همیشگی رو رفتن. داشت دیر می‌شد. برگشتم به خانم ناظم نگاه کردم و گفتم: «فایده نداره دیگه!» گفت: «چی فایده نداره؟» گفتم: «اینکه بدی منو آدم کنن. دیگه تموم شد! تابستون خوش بگذره.» وسط جیغ و ویغش حرکت کردم دنبال دخترها که دیگه رسیده بودن به کوچه. داستان هر روز داشت تکرار می‌شد، این بار با فاصله‌تر. با هیجان بیشتر!

مردم انگار که همه جذام داشتن. طرفِ هم نمی‌رفتن. اگه یکی می‌دید تویِ یه راهرو یکی داره جنسی برمی‌داره راهشو کج می‌کرد می‌رفت راهروی روبروئی. سارا سبدش یواش یواش داشت پر می‌شد. سبد من هم. به جز قهوه‌ هیچکدوم از جنس‌هائی رو که برداشته بودم لازم نداشتم. سارا رفت طرف آب‌معدنی و دستمال‌کاغذی‌ها و چند لحظه بعد، ناامید انگار که دستمال توالت پیدا نکرده بود یهو برگشت روبروی من. با اینکه فاصله زیاد بود، احساس کردم که شاید منو دید. واسه همین برگشتم خودمو با یه بسته گوشت‌چرخ‌کرده مشغول کردم‌. بعد از چند ثانیه که برگشتم دیگه نبود.

از دور دیدم که تویِ پیاده‌رویِ باریکِ «مهماندوست» کیف‌هاشون رو انداختن زمین.طبق رسم همیشگی، مراسم شروع شد. این بار مفصل‌تر. دست‌هاشون رو باز کردن و همدیگرو بغل کردن. این بار محکم‌تر! مهشید این‌بار یه کار جدید هم کرد. با انگشتاش نوکِ دماغ سارا رو فشار داد و خندید. سارا هم خندید. بعد اون رفت چپ و اونکی رفت راست. وقتی دیدم از کادر نگام خارج شدن، قدم‌هام رو تندتر کردم. رسیدم به جایگاه مقدسِ وداع. سمتِ راست بلونده داشت سربالائی می‌رفت. چپ، دخترِ برونت ولی خرامان خرامان، مثل پر، بین زمین و هوا، داشت دور و دورتر می‌شد. لحظه عجیبی شد! می‌دونستم می‌خوام با مهشید صحبت کنم، ولی سارا چی؟ یعنی تمومه؟ درسته انتخابم؟ یعنی واقعا چپیه؟ سیاهه؟ زرده چی پس؟ مشکی؟ یا سرمه‌ای؟! سوفیا؟ یا مرلین؟! ثانیه‌هایِ شک من داشتن طولانی و طولانی‌تر می‌شدن و دختر‌ها داشتن نقطه و نقطه‌تر. تصمیمم رو گرفتم. چپ! می‌خواستم بپیچم به پائین که یهو دیدم سارا برگشت و یه نگاه به منِ هاج و واجِ سرِ دوراهی مونده کرد و بعد هم بلافاصله، قبل از اینکه دوباره جلوش رو نگاه کنه یه لبخند اومد روی صورتش! مهشید رو نگاه کردم. دیگه داشت می‌رسید به فرمانیه. دلمو زدم به دریا.  رفتم راست. سربالائی. راهِ راست می‌گفتن همیشه بهترین راهه!‍

از کنار قفسه سگ و گربه‌ها رد شدم. اون‌جائی که آخرین بار سارا رو دیده بودم. تا ته فروشگاه، از اون نما هیچ زن بلوندی نبود. شاید توی یکی از راه‌روهای وسط رفته بود. سریع همه رو دیدم. تو هیچ کدوم نبود که نبود. انگار دود شده بود رفته بود تو هوا!

آخرین نمائی که از مهشید یادمه محو شدنش توی فرمانیه بود. نمی‌دونم توی این مدت آیا برگشته بود ببینه من دنبالشم یا نه. همین فکر باعث شد دلم یهو براش تنگ بشه! سربالائیِ «مهماندوست» داشت نفسم رو در می‌آورد که دیدم سارا پیچید تو یکی از کوچه‌ها. نگران شدم. به خودم که اومدم دیدم دیگه دارم می‌دوئم. نیم دقیقه بعد رسیدم سر کوچه. کوچه حمید. رفتم توش. سارا نبود. تا آخرش رفتم. برگشتم. دوباره رفتم. بالا. پائین. همه بن‌بست‌ها. نبود که نبود. انگار دود شده بود رفته بود تو هوا!

و دوباره، بعد از این همه سال، این سرِ دنیا، تاریخ دقیقا تکرار شده بود. دوباره گمش کرده بودم. جنس‌هائی که لازم نداشتم رو توی قفسه‌های بی‌ربط خالی کردم و چندتا چیزی که لازم داشتم برداشتم. از در و دیوار کاسکو داشت مرض می‌بارید! رفتم طرف صندوق. با اینکه فروشگاه خلوت بود، فاصله پنج‌متری آدم‌ها ازهم صف‌ها رو طولانی کرده بود. یکی از زن‌هایی که اونجا کار می‌کرد درحالی که ماسک زده بود و دستکش لاتکس آبی دستش بود داشت به آدم‌هایِ تویِ صف دستمال ضدباکتری می‌داد. با خودم فکر کردم مگه دستمال ضدباکتری رویِ ویروس هم اثر داره. تویِ همین فکر بودم که چیزی رو که دیدم باعث شد خشکم بزنه! دو تا صف اون‌ورتر سارا داشت کارتش رو می‌کرد توی دستگاه. یه نفر هم اون ته داشت جنس‌ها رو می‌ریخت تویِ ساک خریدش. یه زن. قد بلند. موهایِ کوتاه. همه چیزش سیاهِ سیاه. از چکمه، شلوارِ جینش، پیرهنِ مردونه‌ش، تا چشم‌ها و موهاش. از سر تا پا سیاه! دقیق‌تر شدم. باورم نمی‌شد. خودش بود! فقط موهاش کوتاه شده بود. بقیه‌ش خودِ خودش بود. سارا کارتش رو که گذاشت تویِ کیفش، رفت تا به مهشید کمک کنه. مهشید چرخِ خرید رو به زور ازش گرفت. سارا خندید. زنِ چینی‌ای که پشتم بود با یه زبونِ با فرکانسی شبیه زبونِ آدم فضائی‌ها بهم فهموند که نوبتم شده. همینکه با بهت نگاهشون می‌کردم شروع کردم جنس‌ها رو خالی کردن. رسیدن به در. مهشید دستش رو برد سمت دماغ سارا و نوکش رو فشار داد. سارا باز هم خندید. مهشید چشم‌هاش برق زد و دستش رو آورد پائین گذاشت رویِ دسته چرخ. یه حلقه طلائی ساده، مثلِ همون که دست سارا بود، رویِ دسته چرخ برق زد.

                                                                                                            پنجمِ کرونایِ ۲۰۲۰
                                                                                                                   این‌ سرِ دنیا





March 24, 2020

Pasha's law # 333

"Better call Saul" is by far the greatest TV show of all time. 

March 20, 2020

مرگسالی


هر سال که می‌گذره کسائی که منتظرن تا بهشون زنگ بزنی کم می‌شن و اونائی که منتظری که بهت زنگ بزنن زیاد.


March 15, 2020

اگر گوشم شنفت چشمُم مبی‌ناد





ساز و آواز دشتستانی

محمدرضا شجریان ،  پرویز مشکاتیان و باباطاهر

از آلبوم: خراسانیات

دو چشمُم درد چشمون تو چیناد
مِبا دردی به چشمونت نشیناد
شنیدم رفتی و یاری گرفتی
اگه گوشم شنفت چشمُم مبی ناد


ز عشقت آتشی در بوته دیرُم
در آن آتش دل و جان سوته دیرُم
سگت گر پا نهد بر چشمُم ای دوست
به مژگون خاک راهش روته دیرُم


دلم بی وصل ته شادی مبیناد
به غیر از محنت آزادی مبی ناد
خراب‌آباد دل بی مقدم ته
الهی هرگز آبادی مبی ناد


به سر شوق سر کوی تو دیرُم
به دل مهر مه روی تو دیرُم
بت من، کعبه من، قبله من
تویی هر سو نظر سوی تو دیرُم

February 1, 2020

نازمَلِک

توی ده پیچیده بود که نازملک عاشق شده. از پیر و جوون همه فهمیده بودن که دخترک اون دختر قبل نیست. با هیچ‌ کس حرفی نمی‌زد. غذا نمی‌خورد. حتی با دوست‌هاش هم زیاد صحبت نمی‌کرد. درواقع دوستی نداشت. فقط با حلما زنِ عیسایِ ماهیگر صبح‌ها بزها رو می‌برد دشت‌های اطراف نخلستون و دم‌دمایِ عصر با هم برمی‌گشتند. اگه کسی هم می‌دونست که نازملک عاشق کی شده، اون کس حلما بود. اما حلما هم هیچ حرفی نمی‌زد. درست مثل خود نازملک. یه بار در جواب عیسی که پرسیده بود «جریان این دخت چیا؟» گفته بود «سرت تو لاکِ خود بشه!» عیسی هم دیگه بعدش چیزی نپرسیده بود.  

کریمداد، پدر نازملک، وقتی دید حرف‌ها پشت سر دخترش زیاد شده، رفت پیش برادرش و قرار مراسم رو روز عید قربون گذاشت. نافِ نازملک رو از بچگی به اسم پسرعموش ستار بریده بودن. ولی اون ازش متنفر بود. در واقع اون از همه متنفر بود. همین هم سوال‌ها رو بیشتر می‌کرد. همه  مردم ده کنجکاو بودن ببینن این کیه که به بالاخره به دل نازملک نشسته.

نازملک خبر مراسم رو که شنید باز هم چیزی نگفت. همه انتظار داشتن داد بزنه، هوار کنه، بشکنه، خراب کنه... ولی فقط سکوت کرد. مثل قبل، صبح‌ها وقتی صدای اذون، ده رو بیدار می‌کرد،‌ از خواب بیدار می‌شد، بزها رو همراه خود می‌برد تا کنار مسجد و از اونجا با حلما به طرف نخلستون می‌رفت. 

گرگ و میشِ یه روز مونده به عید، قبل از اینکه زن‌هایِ روستا برایِ حنابندونش سر برسن، از خواب و بیداری بلند شد، لباس سبزِ یشمیِ مراسمش رو پوشید و از در زد بیرون. مسیر همیشگیش رو تندتر از همیشه رفت. این بار بدون بزها. از کنار مسجد رد شد و کنار اولین درخت نخل منتظر موند. خورشید که داشت طلوع می‌کرد حلما اومد.

 خیلی بعدها، سال‌محمد ساربانِ ده، برای عیسی و ستار تعریف کرد که انقدر نگاه کرده که زن‌ها دور و دورتر شدن... تا گم شدن. اون آخرین نفری بود که رفتنِ ناز‌ملک و حلما رو دیده بود. اما فقط برای عیسی و ستار از گم شدنشون گفته بود. باقیش گفتنی نبود...




January 13, 2020

December 30, 2019

خل‌پلان نهم:‌ چارلی سالاد یونانی می‌خوره، ولی بجای سس، براش لیمو و زیتون بذاره...

چارلی یه کارگردانِ موفق تئاتره تویِ نیویورک. نیکول که بازیگر فیلمهای تینایجری بوده، بعد از اینکه با چارلی ازدواج کرده، بازیگر اصلی تئاترهای چارلی میشه، ولی الان بلندپروازی‌هاش نمی‌ذاره توی زندگیِ هنری زیردستِ چارلی باشه. واسه همین می‌خواد بره هالیوود و تویِ یه سریال درِپیت بازی کنه. چارلی که نمایشِ آخرش گل کرده، موفق می‌شه تویِ برادوِی اجرا بگیره و نمی‌تونه (یا نمی‌خواد) که نیویورک رو ترک کنه. زن و شوهر چاره‌ای جز جدائی ندارن... نیکول اعتقاد داره هیچ‌وقت واسه خودش زندگی نکرده، بلکه فقط زنده بوده تا باعث زنده‌بودنِ چارلی باشه. ولی چارلی اعتقاد داره بودنِ نیکول تویِ اون فضای هنری خودش یعنی زندگی! روایتِ دیگه داستانِ زندگی این دو تا هم مثل خیلی از زوج‌های دیگه داستانِ جدائیه...

     



December 24, 2019

Anterograde Amnesia


- از کجا فهمیدی اومدم؟
- وبلاگت
- چیزی ننوشته بودم از اینجا.
- حسِ پشتِ نوشته‌هات گفت.
- از کی تا حالا حس‌شناس شدی؟
- بودم همیشه. تو افلیجِ حسی بودی، حس‌شناسی منو نمی‌فهمیدی.
- متوجه نمی‌شدی...
- همون. نمی‌فهمیدی. متوجه نمی‌شدی. حالیت نمی‌شد. درک نمی‌کردی.
- دعوا داری؟
- خودت کل‌کل داری! این منم که بازم زنگ زدم.
- آره بازم زنگ زدی و طلب کاری
- نه اتفاقا. این بار کارم گیره.
- چی شده یه بارم کار تو گیر شده؟! زمین گرد شده و یا آدم قرار شده به آدم برسه؟
- شتر نباش یه امشبو کینه‌ای...
- مستی؟
- همیشه. هر شب. از اون شب. آخرین شب. تا امشب. هر شب.
- با کی می‌خوری؟
- با یاد تو
- با یادم یا به یادم؟
- چه فرقی می‌کنه؟
- نمی‌دونم دقیقا. «با یادت» یه جورائی یعنی انگار هستی... «به یاد» بیشتر معنی با خاطراتت می‌ده. ماضی‌تره. به یاد یعنی اینکه انگار مُردی... دارم یادت می‌کنم
- مُردی مگه؟
- نمردم. نمردی. مُردیم.
- زنده می‌شیم باز.
- باز؟! شوخی می‌کنی دیگه؟
- نه! یه بار دیگه...
- صد بار دیگه هم این فیلمو ببینی آخرش عوض نمی‌شه.
- اگه فیلمو دوباره بسازی چی؟
- هیچ ری‌میکِ خوبی سراغ ندارم.
- مگه نه اینکه «ایمپاسیبل از ناتینگ»؟
- اون مال قبل بود. مال دهه سی
- ببین... تنهام.
- درست می‌شه. منم تنها بودم
- الان نیستی؟
- چرا هستم. ولی عادت کردم
- من از اینکه تنهام ناراحت نیستم.
- خب. پس چی؟ از چی ناراحتی؟
- از اینکه دیگه نمی‌تونم کسی رو دوست داشته باشم ناراحتم.
- تو خودتم دوست نداری، چه برسه...
- تو چی؟ تو خودتو دوست داری؟
- برای چی زنگ زدی بعد از این همه مدت؟  
- داریم پیر می‌شیم.
- خب؟
- حیفه.
- چیش حیفه؟ اینکه هر روز به هم استرس وارد نمی‌کنیم؟ هر روز همدیگرو زجر نمی‌دیم؟
- نه. اینکه تنها می‌مونیم...
- تنهائی خوبه.
- واسه تو آره. من بهش عادت ندارم. نمی‌خوام تنها باشم.
- با من باشی از الانت تنهاتری.
- کی گفت می‌خوام با تو باشم؟
- پس چرا زنگ زدی؟
- بچه
- ها؟
- بچه می‌خوام.
- می‌خوای منو به فرزندی قبول کنی؟
- نه می‌خوام بچه‌ت رو به فرزندی قبول کنم.
- دیر نیست واسه مادر شدن؟
- وقتشه! خودِ خودشه
- پس هنوز «جریانِ می‌خوام مادر بچه تو باشم» برقراره!؟
- هنوز؟ آره هنوز. یادت نیست؟ هنوز می‌شه... گرگر دستات... قدیمی‌ها... کاشی کاریا... ماشین‌دودیا...
- دیگه دیره...
- واسه من نیست.
- تو نصف ماجرائی... با نصف ماجرا نمی‌شه هنوزت برقرار شه.
- می‌خوای التماس کنم؟
- التماس کنی؟ واسه چی؟ ماها که حال روزگارمون خوب بود، انقدر خراب شدیم. حالا می‌خوای این خرابه رو کپی هم بکنی؟
- به تو کاری ندارم... با من. من درستش می‌کنم.
- چی رو درست می‌کنی؟ کروموزوم رو؟
- می‌دی یا نه!؟
- نه.
- اگه بخوای لازم نیست همو ببینیم... اسپرم... آی وی اف. آی سی اس آی. آی یو آی...
- تحقیقاتت هم کامله
- بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کنی... اینو با تمام وجود می‌خوام.
- چرا من؟! این همه آدم
- به تو ربطی نداره. من دلیل خودمو دارم.
- ببین برای من تموم شده.
- برای منم تموم شده.
- پس حرفت چیه؟
- حرفم همونیه که بود. می‌خوام مادر بچه‌ت باشم.
- من بچه و مادرشو می‌خواستم تو این همه سال می‌تونستم یه جینش رو داشته باشم.
- نخواستی. ولی من الان ازت می‌خوام. به احترام خاطراتمون.
- کدومشون. خوباش یا بداش؟
- خاطراتِ بدمون هم خوب بود.
- برعکس... من فکر می‌کنم خاطرات خوبمون بد بود...
- اینم همون معنی رو می‌ده...
- به خاطر خاطرات خوب می‌خوای یکی رو بیاری تو این دنیا تا بدبخت شه؟
- نمی‌شه... ببین حوصله ندارم زیاد بحث کنم... فکر کردم بعد از این همه سال می‌شه باهات منطقی صحبت کرد...
- الان داری منطقی صحبت می‌کنی؟ بیا با من بخواب یه بچه بده که من مادر بچه‌ت بشم بعد خداحافظ؟
- خداحافظش رو تو داری می‌گی
- نه! خداحافظش همون چند سال پیش گفته شد. خداحافظ یعنی خداحافظ
- پس نه؟
- نه
- نه؟
- دوست داری «نه» رو؟
- نه.
- خوبه... سعی کن بخوابی. دیگه هم زولپیدم رو با ودکا نخور. سعی کن بخوابی. فردا که چیزی یادت نمی‌آد. منم فکر می‌کنم که امشب زنگ نزدی. امیدوارم مادر خوبی بشی.
- متنفرم ازت.
- خوبه. تنفر هم یه حسه... بی‌حسی حس بدیه
- خداحافظ.

December 14, 2019

Am I gonna be a better person tomorrow?!



"As testosterone decreases, morality increases."
The Kominsky Method