چیه اون؟ یه چیز شناخته
شده؟ هورمون؟ نوروترنسمیتر؟ یه حس؟ یه فکر؟ یه واکنش شیمیائی؟ یا فقط یه توهّم...
چیه اونی که میآد، میمونه
اگه نخوای بمونه، سریع میره اگه بخوای بمونه...
چیه اونی که در اوج
خواستن باعث ازدواج میشه، سریعتر از هرچی میره و منجر به جدائی؟
چیه اونی که در اوج
خواستن اگه بذاریش بره، میمونه بیشتر از هرچیزی که باید بمونه؟
چه مَرَضیه؟ چه دردیه؟
این خُلسکانسِ «پلهایِ مدیسنکانتی» یکی از
بهترینهاست واسه نشون دادن این مریضی...
«فرانچسکا»ی
سرد از یک رابطة چندسالة معمولی شده زناشوئی، در غیاب شوهر و بچّههاش، چهار روزِ
ناب با «رابرت» رو تجربه کرده و حالا با بازگشت شوهرش دوباره برگشته به همان
رابطه... و آخرین دیدار.
این
سکانس رو میشه از خیلی جهات دید و در موردش حرف زد؛ واکنش شخصیتها بخصوص رفتار
شوهر، اتمسفر و بارون و عمقی که به حسّ سکانس میده، اون لانگشاتِ معرکة «رابرت»
با اون هیب داغون که میشه آخرین تصویر «فرانچسکا» ازش، نریشن شخصیتِ زن و دیالوگهای
شوهر، فیلمبرداری این پلانها و ...
بیشتر
از حرف خودِ پلانها، هر حرفِ دیگهای زیادیه! فقط یه سؤال:
اگه
اون دستگیره باز میشد و «فرانچسکا» با «رابرت» میرفت، همه چی درست میشد؟
The Bridges of Madison County (1995)
Directed by: Clint Eastwood
نه!
ReplyDeleteيه سري اتفاقا برايه نيوفتادنه، يه سري چيزا بايد نشه، يه آدمايي به درد نرسيدن ميخورن. وقتي ميوفته و ميشه و ميرسي ديگه نه اتفاقي هست نه چيزي و نه آدمي. يه روابطي زاده شدن براي حسرت.
گاهي تلخيِ فراق شيرين تر از شهديه وصاله. تلخيِ قهوه تلخ دل آدم رو نميزنه اما امان از شيريني شوکولات. کيت کت هم باشي تکراري ميشي. ولي با يه فنجون قهوهِ تلخ تا هميشه ميشه لاس زد.
وقتي هست ديگه نيست ولي وقتي نيست هميشه هست.
نرسيده هاش و نشده هاش ميفهمن ...
من هم بانظرپژمان موافقم یک حس عجیب زیرپوستی که خیلی خوشایندنراست
ReplyDelete